گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
امام شناسی
جلد هفتم
درس صد و دوم تا صد و پنجم


در تفسير و مفاد من كنت مولاه فعلى مولاه


بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

و لعنة الله على اعدآئهم اجمعين، من الآن الى قيام يوم الدين

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم



قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.[282]

«امروز نااميد شده‏اند آنان كه كافر شده‏اند از دين شما! بنابراين از آنها نترسيد، و از من بترسيد! امروز من دين شما را براى شما كامل كردم، و نعمت‏خودم را بر شما تمام نمودم، و راضى شدم كه دين اسلام دين شما باشد»!

ما كه بحمد الله تعالى از بحث در سند حديث ولايت در روز عيد غدير: من كنت مولاه فعلى مولاه فارغ شديم، اينك در معناى مولى و مفاد متن اين حديث، و وجوب اطاعت امت از حضرت مولى الموحدين - عليه صلوات الله و صلوات ملائكته المقربين و انبيائه المرسلين - مى‏پردازيم.

در «مناقب‏» ابن شهر آشوب از ابو الحسن مدائنى روايت كرده است كه معاويه در نامه‏اى به آنحضرت نوشت:

«اى ابو الحسن! من داراى فضيلت‏هاى بسيارى هستم: پدر من در زمان‏جاهليت‏بزرگ قوم بود، و خود من در زمان اسلام پادشاه شده‏ام، و من رابطه خويشاوندى سببى و دامادى رسول الله را با خود دارم، و من دائى مؤمنان هستم،[283] و من نويسنده وحى رسول خدا مى‏باشم.

بازگشت به فهرست

أشعار غديريّة‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در نامة‌ مكتوب‌ به‌ معاويه‌
فلما قرا امير المؤمنين الكتاب، قال: ا بالفضائل يفخر علينا ابن آكلة الاكباد؟ اكتب يا غلام:

محمد النبى اخى و صنوى و حمزة سيد الشهداء عمى 1

و جعفر الذى يضحى و يمسى يطير مع الملائكة ابن امى 2

و بنت محمد سكنى و عرسى منوط لحمها بدمى و لحمى 3

و سبطا احمد ولداى منها فايكم له سهم كسهمى 4

سبقتكم الى الاسلام طرا على ما كان من فهمى و علمى[284] 5

فاوجب ولايته عليكم رسول الله يوم غدير خم 6

فويل ثم ويل ثم ويل لمن يلقى الاله غدا بظلمى 7

«چون حضرت امير المؤمنين عليه السلام نامه را خواندند، گفتند: اين پسر خورنده جگرها (هند مادرش كه در روز احد، جگر حضرت حمزه سيد الشهداء با ساير اجزاء مثله‏اش را گردن‏بند كرده، و به گردنش آويخت، و جگر آنحضرت را جويد و خورد) با فضائل مى‏خواهد بر ما افتخار كند؟

اى جوان بنويس براى او:

1- محمد پيامبر برادر من است، و نسبت من با او همچون نسبت دو ساقى است كه از يك ريشه روئيده شده باشد، و حمزه سيد و سالار شهيدان عموى من است. - و جعفر طيار كه پيوسته با فرشتگان در حال طيران و پرواز، روز مى‏كند و شب مى‏كند پسر مادر من است.

3- و دختر محمد مايه آرامش و انس من، و حليله و زوجه من است، كه گوشت او با خون و گوشت من آميخته شده است.

4- و دو نواده دخترى پيامبر، دو پسر من هستند، پس كدام يك از شما سهميه‏اى مانند سهميه من دارد؟!

5- من در اسلام آوردن از همه شما امت، گوى سبقت را ربودم، با مراتب فهم و علمى كه در همان زمان كودكى داشتم.

6- پس ولايت‏خود را رسول خدا در روز غدير خم براى من بر شما واجب و لازم كرد.

7- پس اى واى، سپس واى، پس از آن واى بر كسى كه فرداى قيامت‏خداوند را با ستم نمودن به من ملاقات كند»!

چون معاويه اين نامه را خواند، گفت: اى غلام آنرا پاره كن! براى آنكه اهل شام آنرا نخوانند و به على بن ابيطالب گرايش پيدا نكنند![285]

در اين ابيات مى‏بينيم حضرت امير المؤمنين عليه السلام استشهاد به حديث غدير كرده‏اند، و وجوب ولايت‏خود را بر امت، از لفظ من كنت مولاه فعلى مولاه استخراج كرده‏اند، پس ولايت آنحضرت بر همه امت واجب است كه موجب امامت و امارت و استخلاف مى‏باشد.

امت اسلام اين اشعار را از آنحضرت تلقى به قبول كرده‏اند، و همگى بر روايت آن، از آنحضرت تسالم دارند.مطلبى كه هست هر عالمى چند بيتى از آنرادر بحثى كه مورد استشهاد و نظر او بوده آورده است، بعضى از جهت صهريت و بعضى در نسب، و بعضى در سبقت اسلام، و بعضى در ولايت غدير خم.

از علماى معاريف شيعه كسانى كه در كتب خود آورده‏اند، عبارتند از: شيخ مفيد، و كراجكى، و فتال نيشابورى، و ابو منصور طبرسى، و ابن شهر آشوب، و اربلى، و ابن سنجر نخجوانى، و على بياضى، و مجلسى دوم، و سيد عليخان مدنى، و ابوالحسن شريف. و از علماى عامه، بيهقى همه آنرا آورده و گفته است: حفظ اين اشعار براى هر كس كه ولايت على را دارد واجب است، براى آنكه مفاخر على را در اسلام بداند.

و ديگر حافظ زيد بن حسن كندى حنفى، و ياقوت حموى، و محمد بن طلحه شافعى، و يوسف بن محمد مالكى معروف به ابن الشيخ، و سبط ابن جوزى، و ابن ابى الحديد، و محمد بن يوسف كنجى شافعى، و سعيد الدين فرغانى، و شيخ الاسلام حموئى، و ابو الفداء، و محمد بن يوسف زرندى، و ابن كثير شامى، و خواجه پارسا، و ابن صباغ مالكى، و خواندمير، و ابن حجر هيتمى، و متقى هندى، و اسحاقى، و حلبى شافعى، و شبراوى شافعى، و سيد احمد قادين خوانى، و سيد محمود آلوسى، و قندوزى، و سيد احمد زينى دحلان، و محمد حبيب الله شنقيطى مالكى.[286]

بازگشت به فهرست

استفادة‌ امامت‌ از اشعار حسَّان‌ و كُميت‌
و در اشعار حسان بن ثابت ديديم كه چگونه ولايت را به معناى امامت و رهبرى و پيشوائى گرفته است.و بعد از آنكه مى‏گويد:

فقال له قم يا على فاننى رضيتك من بعدى اماما و هاديا

به دنبال آن متفرع مى‏كند:

فمن كنت مولاه فهذا وليه فكونوا له اتباع صدق مواليا

يعنى لازمه ولايت، بودن امامت و هدايت مردم است، و اين دو معنى متلازمان مى‏باشند.

و حسان بن ثابت از اعراب محض بوده،[287] و در شناسائى لغت و تفسير قرآن، اهل ادبيت در تفاسير و كتب نحويه و بلاغت‏به اشعار او استناد مى‏كنند.آنگاه چگونه متصور است كه اين تفريع را بر غير معناى لغوى و متفاهم عرفى كرده باشد؟ با آنكه قول او حجت و استشهاد به اشعار او، در نزد اهل ادب قاطع عذر است.

و در اشعار كميت نيز ديديم كه از حديث ولايت در روز غدير استفاده رياست و حكومت و امامت كرده است، آنجا كه گويد:

و يوم الدوح دوح غدير خم ابان له الولاية لو اطيعا

چون اين وجوب اطاعت مبتنى بر ولايت، از حديث رسول الله: من كنت مولاه فعلى مولاه استخراج شده است، پس معناى ولايت، و يا به عبارت بهتر لازمه ولايت، وجوب اطاعت است كه مبنى بر رياست و امارت و امامت است.

كميت از شعراى عرب و اصلا عرب و در عربيت اصالت دارد[288]، و همانند حسان در لغت و عربيت و فهم معانى و آيات قرآن و اشعار و خطبه‏هاى عرب، از كلام او استفاده مى‏كنند، و به عنوان استشهاد دليل مى‏گيرند.

آنگاه چگونه متصور است كه چنين شخصى كه حاق عربيت است، با جلالت و عظمت او در لغت و عربيت عبارتى و يا كلمه‏اى را در جاى خود استعمال نكند، و در جائى ديگر استعمال كند كه هيچوقت استعمال نشده است وقبل از او استعمال نكرده‏اند؟ و اگر بنا بشود استعمال كلمه‏اى در غير معناى حاق و اصلى خود صحيح باشد، براى همه صحيح است، و هر خطيب و شاعرى مى‏تواند بدون نصب قرينه الفاظ را در غير معانى حقيقى خود به كار برد، و در اينصورت لغت و شعر و ادبيت‏به كلى ضايع و فاسد خواهد شد، و ديگر ما براى فهم معانى الفاظ از كلام بلغآء و فصحآء، هيچ راهى نداريم.

بازگشت به فهرست

أشعار قيس‌ بن‌ سعد بن‌ عبادة‌ در حديث‌ غدير
و از جمله اشعارى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله در حديث غدير، و دلالت آن بر امامت آنحضرت و وجوب اطاعت امت از آنحضرت دارد، ابيات صحابى معروف و عظيم القدر و جليل المنزلة، و يار با وفاى امير المؤمنين عليه السلام در همه مواطن، و خطيب و بليغ و بزرگ عرب از طائفه خزرج انصار مدينه: قيس بن سعد بن عبادة مى‏باشد، كه شرح احوال و زندگى، و عقل متين، و رويه استوار و گرايش او از بدو امر به اهل بيت عليهم السلام نياز به بحث تاريخى مفصل دارد.

او در هنگامى كه از جنگ جمل مراجعت مى‏كرد، در برابر امير المؤمنين عليه السلام اين اشعار را انشاد كرد:

قلت لما بغى العدو علينا حسبنا الله و نعم الوكيل 1

حسبنا ربنا الذى فتق البص رة بالامس و الحديث طويل 2

و على امامنا و امام لسوانا اتى به التنزيل 3

يوم قال النبى: من كنت مولا ه فهذا مولاه خطب جليل 4

انما قاله النبى على الامة حتما ما فيه قال و قيل[289] 5

1- «چون دشمن بر ما تعدى و ستم كرد، من گفتم: خدا ما را كافى است، و چه خوب وكيلى است.

2- خداوند كه پروردگار ماست، براى ما كافى است، آن پروردگارى كه ديروز شهر بصره را گشود، و اين داستان شرح طويلى دارد.

3- و على امام ماست، و امام غير ما (همه امت) است، و به اين امامت، قرآن‏نازل شده است.

4- در روزى كه پيغمبر گفت: من كنت مولاه فهذا مولاه، و شان اين حادثه بزرگ بود.

5- اين گفتار را پيغمبر براى امت از روى جد و حتم گفت، به طورى كه جاى گفتگو و بحث در آن نبود».

در اين ابيات مى‏بينيم كه اين صحابى بزرگوار كه اصلا عرب و بزرگ و سيد و سالار، و فرزند بزرگ و سيد و سالار خزرج: سعد بن عبادة است چگونه على را امام خود و امام ما سواى خود مى‏داند، و آنرا از آيه وارده در قرآن:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته كه در پى‏آمد آن رسول خدا فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه استنتاج كرده است.

و عليهذا حتما بايد ولايت‏به معناى امامت، و يا به طور حتم لازمه‏اش امامت‏باشد كه بتوان چنين نتيجه‏اى را گرفت.و بنابراين در حاق لغت عرب، ولايت‏به معناى امامت و پيشوائى، و يا لازمه‏اش آن است.

بازگشت به فهرست

أشعار حميري‌ در غدير خم‌ و استفادة‌ امامت‌
قصائد و اشعار سيد اسماعيل حميرى در باب ولايت امير المؤمنين بسيار است، و به طور كلى ديوان او را مدائح اهل بيت و مطاعن مخالفان ايشان تشكيل مى‏دهد، و ما براى شاهد چند فقره از ابيات او را در اينجا مى‏آوريم:

و بخم اذ قال الاله بعزمة قم يا محمد فى البرية فاخطب 1

و انصب ابا حسن لقومك انه هاد و ما بلغت ان لم تنصب 2

فدعاه ثم دعاهم فاقامه لهم فبين مصدق و مكذب 3

جعل الولاية بعده لمهذب ما كان يجعلها لغير مهذب[290]4

1- «و در غدير خم در وقتى كه خداوند از روى وجوب و عزيمت گفت: اى محمد برخيز در ميان جماعت مردم و خطبه بخوان!

2- و ابو الحسن (على بن ابيطالب) را به عنوان هدايت‏براى قوم خودت نصب كن، و اگر او را نصب نكنى تبليغ رسالت مرا نكرده‏اى!

3- و به دنبال اين امر خداوندى، پيغمبر على را طلب كرد، و قوم را نيز طلب كرد، و على را به عنوان هدايت‏بر آنها نصب كرد، در اين حال مردم دو دسته شدند يك عده تصديق رسول خدا كردند، و يك عده تكذيب آنحضرت را.

4- پيامبر ولايت‏بر مردم را بعد از خود براى وارسته و ستوده اخلاقى قرار داد كه اين چنين نبود كه ولايت را براى غير وارسته و ستوده اخلاق قرار دهد».

در اين ابيات مى‏بينيم كه حميرى امر به تبليغ ولايت را از طرف خدا به لفظ نصب آورده است.و لفظ نصب كردن فقط مناسبتش با خلافت و امامت است، نه با محبت و نصرت.مى‏گويند: فلان كس را به خلافت و يا به امارت نصب كرد، و نمى‏گويند: به محبت و يا نصرت براى مردم نصب كرد.

اين از جهتى، و از جهت ديگر در بيت چهارم مى‏گويد: ولايت را بعد از خود براى مهذبى جعل كرد.و معلوم است كه اگر ولايت‏به معناى محبت و يا نصرت بود، اختصاص به بعد از او نداشت، بلكه هم در زمان حيات رسول خدا، و هم بعد از او، امت‏بايد على را دوست داشته باشند، و يارى كنند، و ليكن امامت است كه قرارداد آن، بعد از رحلت رسول الله مى‏باشد.

و نيز حميرى گويد:

لقد سمعوا مقالته بخم غداة يضمهم و هو الغدير 1

فمن اولى بكم منكم فقالوا مقالة واحد و هم الكثير 2

جميعا: انت مولانا و اولى بنا منا و انت لنا نذير 3

فان وليكم بعدى على و مولاكم هو الهادى الوزير 4

وزيرى فى الحياة و عند موتى و من بعدى الخليفة و الامير 5

فوالى الله من والاه منكم و قابله لدى الموت السرور 6

و عاد الله من عاداه منكم و حل به لدى الموت النشور[291] 7

1- هر آينه حقا آنها گفتار رسول خدا را در خمى كه همان غدير بود، در صبحگاهى كه همه را مجتمع مى‏نمود شنيدند.

2- كه فرمود: چه كسى از شما به خود شما اولويتش بيشتر است؟ همه آنها با آنكه بسيار بودند با گفتار واحدى گفتند:

3- تو مولاى ما هستى، و اولويتت‏به ما از ما بيشتر است! و تو هستى كه پيامبر ترساننده از جانب خدا هستى!

4- رسول خدا فرمود: ولى و مولاى شما بعد از من على است، و اوست كه رهبر و راهنماى شما و وزير من است.

5- وزير من است در حيات من و وقت مرگ من، و بعد از من او خليفه من بر شما، و امير شماست!

6- پس پروردگار ولايت آنرا داشته باشد از شما كه ولايت او را دارد، و هنگام مرگ با سرور و شادمانى مواجه شود.

7- و دشمن بدارد خداوند هر كدام از شما را كه او را دشمن بدارد! و در وقت مرگ به او هلاكت‏برسد».

در اين ابيات، حميرى از گفتار رسول خدا كه من اولى بكم و از من كنت مولاه استفاده خلافت و امارت نموده است.زيرا پس از آنكه رسول خدا از مردم اقرار به اولويت‏خود گرفت و بر آن ولايت على را همانند ولايت‏خود متفرع نمود، از اين تفريع، هدايت و رهبرى و وزارت را در حال حيات و تا وقت رحلت، و خلافت و امارت را بعد از رحلت مترتب ساخت.و معلوم است كه اين معانى و مفاهيم از ولايت فهميده مى‏شود، وگرنه استنتاج و تفرع و ترتب صحيح نبود.

و نيز حميرى گويد:

نفسى فدآء رسول الله يوم اتى جبريل يامر بالتبليغ اعلانا 1

ان لم تبلغ فما بلغت فانتصب النبى ممتثلا امرا لمن دانا 2

و قال للناس: من مولاكم قبلا يوم الغدير؟ فقالوا: انت مولانا 3

انت الرسول و نحن الشاهدون على ان قد نصحت و قد بينت تبيانا 4

هذا وليكم بعدى امرت به حتما فكونوا له حزبا و اعوانا 5

هذا ابركم برا و اكثركم علما و اولكم بالله ايمانا 6

هذا له قربة منى و منزلة كانت لهارون من موسى بن عمرانا[292] 7

1- «جان به فداى رسول خدا بايد، در آن روزى كه جبرائيل آمد و او را امر كرد كه در تبليغ اعلان و اعلام كند.

2- كه اگر تبليغ نكنى رسالت را تبليغ نكرده‏اى، و بنابراين پيامبر براى امتثال امر خداوندى كه او را بنده خود قرار داده است‏به پا ايستاد.

3- و به مردم در روز غدير در حالى كه مواجه و روبروى آنها بود گفت: كيست مولاى شما؟! و آنها گفتند: تو هستى مولاى ما!

4- و تو پيامبرى، و ما همگى شهادت مى‏دهيم بر آنكه نصيحت امت نمودى، و بطور واضح و آشكارا شريعت‏خداوندى را بيان كردى!

5- پيامبر فرمود: اين (على) است، ولى و صاحب اختيار شما پس از من! و من مامور شدم كه به طور حتم و جد، ولايت او را ابلاغ كنم.و بنابراين بايد شما از حزب و جمعيت و در خط مشى او باشيد، و از ياران و كمك كاران او!

6- اين على، احسان و فيضان رحمتش از همه شما بيشتر است، و علم و دانشش افزون‏تر، و ايمان به خدايش زودتر و پيشتر!

7- اين على، نسبت‏به من قرب و منزلتى دارد، همانند قرب و منزلت هارون نسبت‏به موسى بن عمران‏».

در اينجا نيز حميرى بعد از عبارت من مولاكم و گفتار ايشان كه: انت مولانا جمله و عبارت: اينست ولى شما بعد از من، و عبارت: نسبت همانندى برادرى هارون به موسى بن عمران را براى آنحضرت متفرع مى‏كند، و معلوم است هم ولايت‏بعد از موت، و هم خلافت و وصايت از معانى مستفاده از ولايت‏به معناى امارت و امامت است، نه به معناى محبت و نصرت.

و قاضى تنوخى گفته است:[293]

وزير النبى المصطفى و وصيه و مشبهه فى شيمة و ضرائب 1

و من قال فى يوم الغدير محمد و من خاف من غدر العداة النواصب 2

اما اننى اولى بكم من نفوسكم فقالوا بلى ريب المريب الموارب 3

فقال لهم: من كنت مولاه منكم فهذا اخى مولاه بعدى و صاحبى 4

اطيعوه طرا فهو منى بمنزل كهارون من موسى الكليم المخاطب[294] 5

1- «على بن ابيطالب وزير پيامبر مصطفى و وصى اوست، و در سجاياى اخلاقى و صفات طبيعى شبيه و مانند اوست.

2- و همان كسى است كه در روز غدير، محمد آن كسى كه از مكر و حيله دشمنان فتنه انگيز بيم داشت درباره او گفت:

3- آيا حقا من نسبت‏به نفوس شما اولويتم به شما بيشتر از خود شما نيست؟! ايشان گفتند: آرى! همانند گول زدن شخص گرفتار به انديشه فاسد و گمان خطا كه مى‏خواهد طرف خود را به شك و پندار بكشاند.

4- و بنابراين پيامبر گفت: هر كدام از شما كه من مولاى او هستم پس اين برادر من و مصاحب من، بعد از من مولاى اوست!

5- تمام يكايك شما جميعا از او اطاعت كنيد، زيرا كه نسبت او با من همانند نسبت هارون با موساى كليم و مخاطب به خطاب خداست‏».

و اصل عربيت: قاضى تنوخى كه نسب او نيز به يعرب بن قحطان مى‏رسد[295] در اين ابيات مى‏بينيم كه: بعد از حديث جعل لايت‏به قول رسول خدا: من كنت مولاه، وجوب اطاعت را همانند وجوب اطاعت هارون متفرع كرده است، و اين بدون معنى و مفاد امارت و امامت معنى ندارد.

بازگشت به فهرست

أشعار سيّد مرتضي‌ علم‌ الهدي‌ دربارة‌ غدير و استفادة‌ امامت‌
و سيد مرتضى شريف علم الهدى گويد:

اما الرسول فقد ابان ولاءه لو كان ينفع جائرا ان ينذرا 1

امضى مقالا لم يقله معرضا و اشاد ذكرا لم يشده مغدرا 2

و سنى اليه رقابهم و اقامه علما على باب النجاة مشهرا 3

و لقد شفى يوم الغدير معاشرا ثلجت نفوسهم، و ادوى معشرا 4

قلقت‏بهم احقادهم فمرجع نفسا و مانع انه ان تجهرا 5

يا راكبا رقصت‏به مهرية اشبت‏بساحته الهموم فاصحرا 6

عج‏بالغرى فان فيه ثاويا جبلا تطاطا فاطمان به الثرى 7

و اقر السلام عليه من كلف به كشفت له حجب الصباح فابصرا 8

فلو استطعت جعلت دار اقامتى تلك القبور الزهر حتى اقبرا[296] 9

1- «اما رسول خدا ولايت على بن ابيطالب را آشكار ساخت، اگر بيم دادن و ترسانيدن از مخالفت آن براى شخص متعدى و ستم‏پيشه ثمرى داشته باشد.

2- رسول خدا گفتارى را انفاذ فرمود كه آن را صريحا و بى‏پرده بدون تعريض و اشاره بيان كرد، و ذكر و نام كسى را به مدح و ثنا با صداى بلند به ميان آورد، كه اين اعلان عالى و بلند از روى خدعه و ايقاع در مهلكه نبود.

3- و رسول خدا گردن‏هاى آن قوم را به سوى على منعطف كرد، و او را به عنوان علم هدايت‏بر در خانه پيروزى و نجات و رستگارى برافراخت و بالا برد و مشهور كرد.

4- و حقا كه روز غدير جماعتى را خوشحال و مسرور كرده، دل آنها را خنك و تازه نمود، و جماعتى را به مرض و درد مبتلا كرد.

5- كه حقدها و كينه‏هاى ديرينه ايشان، آنها را به اضطراب افكند، بطوريكه‏نفس‏هاى خود را در گلو و سينه فرو مى‏بردند، و مانع مى‏شدند كه دردها و ناله‏هاى ايشان ظاهر شود.

6- اى ناقه سوارى كه به ناقه مهريه[297] سوار شده‏اى، و آن ناقه او را مضطربا به حركت درآورده است، و هموم و غموم از اطراف و جوانب به او احاطه كرده است، و بدين جهت‏سر به بيابان گذارده و راه صحرا پيموده است،

7- مرورى بر زمين نجف كن، و در آنجا اقامت كن، چون در آنجا كوهى قرار گرفته است كه بسيط خاك در برابر او سر خضوع فرود آورده، و ساكن و آرام شده است.

8- و به او سلام برسان از ناحيه اين عاشقى كه مدهوش اوست، و پرده‏هاى تاريك ظلمت‏شب از برابر چشم او برداشته شده و صبح تابان بر او نمايان شده و اينك خوب مى‏بيند.

9- و بنابراين اگر من مى‏توانستم محل اقامت‏خود را در اين دنيا در محل آن قبرهاى روشن و تابناك قرار مى‏دادم تا زمان زندگى سپرى شود و در آنجا مقبور و مدفون شوم‏».

در اين ابيات مى‏بينيم كه فرزند همين خاندان: سيد مرتضى در عين آنكه عشق و بيتابى خود را نسبت‏به ساحت مقدس امير المؤمنين عليه السلام ابراز مى‏دارد، و شكرانه تشيع خود را به بصيرت و بينائى در سپيده صبح و پاره شدن حجاب‏هاى تاريك جهل و جور و تعدى و مرضى كه مانع قبول حق مى‏شود تشبيه مى‏كند، مى‏گويد: آن اظهار و ابراز ولاء رسول خدا، در صورتى كه به شخص جائر و ستم پيشه نفعى داشته باشد، و نيز مى‏گويد: پيامبر با تعريض و در پرده‏گوئى سخن نگفت، و نيز قصد شخصى و خدعه نداشت، و على را به عنوان باب نجات آفتابى كرد، و طائفه‏اى كه كينه‏جو بودند از شدت حقد و حسد، نفس‏ها در سينه‏شان حبس شد، و نتوانستند جهارا ناله سردهند.اينها تمام آثار و خصوصيات نصب امامت است كه از خطبه رسول الله من كنت مولاه فعلى مولاه استفاده مى‏شده است، وگرنه سفارش رسول الله به محبت و يا نصرت آنحضرت كه اين همه پى‏آمدندارد.

بازگشت به فهرست

قدرت‌ سيّد مرتضي‌ در عربيّت‌
سيد مرتضى در عربيت و ادبيات عرب و در لغت آنقدر قوى بود كه گويند: او اصل عربيت است‏به معناى اينكه اعراب كه زبان مادرى آنها عربى است، بايد عربيت را از او ياد بگيرند.

احوالات سيد مرتضى و مجالس او با ابوالعلاء معرى و بحث‏هاى ادبى در كتب تراجم از جمله «روضات الجنات‏» مذكور است.از شيخ عز الدين احمد بن مقبل وارد است كه او گفته است: اگر شخصى سوگند ياد كند كه سيد مرتضى از خود عرب داناتر است‏به علوم عربيت، در نزد من گناه نكرده و سوگند بيجا نخورده است.و از يكى از شيوخ مصر نقل شده است كه او گفته است: سوگند به خدا من از كتاب «غرر و درر» سيد مرتضى بهره‏هائى بردم، و به مسائلى برخورد كردم كه از «كتاب سيبويه‏» و غير آن از كتب نحويه بهره نبردم.و خواجه نصيرالدين طوسى هر وقت نام سيد مرتضى در ضمن درس برده مى‏شد، مى‏گفت: صلوات الله عليه، و به قضاة و مدرسين رو مى‏كرد و مى‏گفت: چگونه من بر سيد مرتضى صلوات نفرستم؟!

و ابن فتال نيشابورى از شيخ اديب: على بن احمد فنجكردى آورده است:

لا تنكرن غدير خم انه كالشمس فى اشراقها بل اظهر 1

ما كان معروفا باسناد الى خير البرايا احمد لا ينكر 2

فيه امامة حيدر و جماله و جلاله حتى القيامة يذكر 3

اولى الانام بان يوالى المرتضى من ياخذ الاحكام منه و ياثر[298] 4

1- «مبادا حديث غدير خم را انكار كنى! چون اين واقعه مانند خورشيد در اشراق و لمعان است، بلكه ظاهرتر از آن. - داستانى است كه استناد آن به بهترين مردم جهان: احمد، شناخته شده و قابل انكار نيست.

3- در آن حديث غدير، امامت‏حضرت حيدر و جمال او و جلال او بيان شده، و تا روز قيامت ذكر خواهد شد.

4- سزاوارترين مردم به اينكه ولايت‏حضرت مرتضى را داشته باشد، آن كسى است كه احكام دين را از او بگيرد و براى ديگران نقل كند».

اين مرد مطلع خبير و اديب و عالم متضلع كه هم عصر با ابن فتال نيشابورى بوده است، نيز در اشعار خود از لفظ مولى، استفاده معناى امامت و مرجعيت در احكام دين را نموده است.

بارى، اين اشعارى كه از بزرگان ادب در اينجا شاهد براى معناى مولى آورديم نمونه‏اى بود از اشعار و قصائد بى‏شمارى كه در طول مدت چهارده قرن، ادبا و فضلاى عربيت درباره غدير و در معناى مستفاد از ولايت‏سروده‏اند.و در اين مقدار نمونه‏اى كه ذكر كرديم ان شاء الله براى اهل فهم و درايت، كفايت است.

بازگشت به فهرست

معناي‌ حقيقي‌ مولي‌ و ولايت‌ در لغت ‌؛ و موارد استعمال‌ آنها

اينك بپردازيم به شواهدى كه در قصه غدير وجود داشته، و دلالت‏بر معناى امامت از لفظ ولايت دارد.

اول شاهد و دليل، خود لفظ مولى است كه در حديث آمده است.و مولى از مصدر ولايت است.و ولايت همان جنبه يگانگى بين دو چيز، و از بين رفتن حجاب و مانع و رادعى است كه مانع از اتحاد بين دو چيز مى‏شود.و ما در جلد پنجم از همين مباحث «امام شناسى‏» آورده‏ايم كه: تمام معانيى را كه براى ولايت و مولى نموده‏اند، همگى به يك معنى برمى‏گردد و لفظ ولايت‏براى آن معناى بدون پيرايه و اضافه، وضع شده است.

و راغب اصفهانى در «مفردات‏» خود در ماده ولى گويد: الولاء و التوالى ان يحصل شيئان فصاعدا حصولا ليس بينهما ما ليس منهما.[299] «ولاء و توالى معنايش آنست كه: دو چيز يا بيشتر از دو چيز طورى بشوند كه: بين آن دو چيز غير از حقيقت‏خود آن دو چيز موجود نباشد.يعنى هر چه بين آن دو چيز فاصله باشد بايد از جنس خود آن دو چيز باشد، يا اصلا فاصله نباشد، و آن دو چيز بتمام معنى الكلمة متحد گردند و چيز واحد شوند، و يا اگر هنوز وحدت صورت نداده است‏بايد فاصله از جنس خود آن دو چيز باشد، نه از چيز ديگرى.

اينست معناى ولايت و ولاء و توالى.و جميع مشتقات اين ماده از ولى و مولى و اولى و والى و غيرها داراى همين معناست.و در جميع تصاريف ابواب فعل، نيز همين معنى را دارد.

آنگاه چون لازمه اين حال و اين كيفيت‏حاصله بين دو چيز، نزديكى و قرب است فلهذا در لغت آنرا به معناى قرب معنى كرده‏اند.و چون قرب معنوى همچون قرب حسى داراى مزايا و خواص قرب است‏بنابراين از قرب معنوى نيز به لفظ ولايت تعبير نموده‏اند.و ولآء و توالى را براى قرب نسبى، و قرب دينى، و قرب صداقت و دوستى، و قرب نصرت و يارى، و قرب اعتقادى، و ما شابهها استعاره آورده‏اند.

آنگاه در هر جائى كه معناى ولاى واقعى و رفع حجاب و مانع از جهتى از جهات بين دو چيز موجود بوده است و آنجا مصداق براى تحقق معناى ولآء بوده است، اين كلمه را استعمال كرده‏اند.مثلا در نسبت و قربى كه بين مالك و مملوك است، و آن نسبت‏يك نحوه اتحاد و يگانگى بين آن دو به وجود آورده است كلمه ولايت را به كار برده‏اند و به هر يك از آن دو مولى گفته‏اند، و همچنين در نسبت‏بين آقا و بنده و غلام او استعمال همين كلمه را به همين عنايت نموده‏اند، و در نسبت‏بين منعم و منعم عليه (نعمت دهنده، و نعمت داده شده) و در نسبت‏بين معتق و معتق (آقاى آزادكننده غلام، و غلام آزاد شده به دست آقا) و در نسبت‏بين دو نفر حليف (هم سوگند) و دو نفر عقيد (هم‏پيمان) و بين حبيب و محبوب و بين ناصر و منصور (يارى‏كننده و يارى‏شده) و بين دو نفر ابن عم (پسر عمو) و بين دو نفر جار (همسايه) و بين متصرف در امر و تصرف شده در آن امر، و بين متولى و صاحب اختيار كسى و آن فرد در تحت ولايت اين صاحب اختيار قرار گرفته، و بسيارى از موارد ديگرى بر همين نهج استعمال لفظ مولى را نموده‏اند، وبه هر طرف از اين نسبت مولى مى‏گويند.و از اين بيان به دست مى‏آوريم كه:

اولا استعمال لفظ مولى به هر يك از اين دو نفرى كه در مقابل يكديگر قرار دارند، از باب استعمال كلمه‏اى در دو معناى متضاد نيست و به اصطلاح از اضداد نيست، زيرا مثلا گرچه آزادكننده و آزاد شده، از جهت فاعليت و مفعوليت، در دو جهت تضاد واقع شده‏اند ليكن استعمال كلمه مولى در اين دو معنى به عنايت اين خصوصيات متضاده نبوده است، بلكه به ملاحظه همان نفس ارتباط و اتحادى كه بين ناصر و منصور - به عنايت معناى نصرت كه اين دو را به هم پيوند مى‏دهد - موجود است، مى‏باشد.و اين ربط نصرتى، معناى واحدى است كه مفهوم ناصر را با مفهوم منصور ربط داده است.

و ثانيا استعمال لفظ ولى و مولى و ولايت و مشتقات آنها، در اين همه معانى متعدده كه بعضى به بيست و هفت مورد رسانيده‏اند، از باب استعمال لفظ، در معانى متعدده نيست، بلكه استعمال لفظ در معناى واحد اصلى و حقيقى خود آنست و در اين مصاديق مختلفه از باب تطبيق و انطباق استعمال شده است، بدون لحاظ خصوصيت مورد انطباق.فعليهذا لفظ مولى و ولى و ولايت و ما شابهها كه در اين معانى عديده استعمال مى‏شود از باب اشتراك معنوى است، نه اشتراك لفظى.[300]

تفتازانى در «شرح مقاصد»[301] و قوشجى در «شرح تجريد»[302] و مير سيد شريف جرجانى در «شرح مواقف‏» قاضى ايجى در ص 611 گفته‏اند كه مولى براى‏هفت معنى آمده است: معتق و معتق (آزادكننده و آزادشده) و حليف (هم سوگند) و جار (همسايه) و ابن عم (پسر عمو) و ناصر (يارى‏كننده) و اولى به تصرف (اولى در تصرف نمودن در چيزى).

و سجستانى عزيزى در كتاب «غريب القرآن‏»[303] و انبارى در «مشكل القرآن‏»[304] براى مولى، هشت معنى ذكر كرده‏اند: عبد (بنده) و سيد (آقا) و صهر (داماد) و ولى (صاحب اختيار) و ابن عم، و جار و حليف و اولى بالشى‏ء (اولى به چيزى).

بازگشت به فهرست

بيان‌ أبوالفتوح‌ رازيّ در معاني‌ مَولَي‌
و شيخ ابو الفتوح رازى در تفسير خود براى مولى يازده معنى ذكر كرده و براى هر يك از اين معانى شواهدى آورده است و ما عين عبارت او را به جهت اهميت آن در اينجا مى‏آوريم:

«بدانكه مولى در لغت منقسم بود بر يازده قسمت:

مولى آيد به معناى اولى، و او اصل است، و مرجع ديگر اقسام مولى به اوست چنانكه گفته شود.و از شواهد او قوله تعالى:

ماواكم النار هى مولاكم.[305] كافران را گفت: ماواى شما دوزخ است، و دوزخ مولاى شما، يعنى به شما اولى - تر است.و جز اين معنى احتمال نكند.و از شواهد او در شعر، قول لبيد است:

فغدت كلا الفرجين تحسب انه مولى المخافة خلفها و امامها[306]

يعنى اولى بالمخافة.و از ميان اهل لغت در اين خلاف نيست.

دگر به معنى مالك رق باشد، خداوندى كه بنده دارد به ملكيت.و شاهد او قوله تعالى:

ضرب الله مثلا عبدا مملوكا لا يقدر على شى‏ء - الى قوله: و هو كل على‏مولاه[307] يعنى على مالكه.

و سوم به معناى معتق و چهارم به معناى معتق.و معتق را كه آزادكننده باشد، مولى من فوق خوانند، و آن را كه آزاد كرده بود مولى من تحت‏خوانند.

و همچنين خداوند و بنده را مولى خوانند قبل العتق و اين قسمت دگر باشد.و اين را به شواهد حاجت نيست از معروفى.اين پنج قسم است.

و آنچه به شواهد معتق باشد، شايد قوله تعالى:

ادعوهم لآبائهم هو اقسط عند الله فان لم تعلموا آبائهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم.[308]

و ششم به معناى پسر عم باشد چنانكه شاعر گفت‏شعر:

مهلا بنى عمنا مهلا موالينا لا تنبشوا ميتنا ما كان مدفونا[309]

هفتم به معناى ناصر باشد.قال الله تعالى:

ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم[310] اى لا ناصر لهم.

هشتم مولاى ضمان جريره باشد چنانكه مردى بنده آزاد كند، و از ضمان جريره و از ولاى او بيزار شود، گويد: از خير و شر او بيزارم.او را سائبة خوانند.او برود به كسى تولا كند، آنكس ضمان جريره او بكند، ولاء ميراث، او را باشد، آنكس را مولى خوانند.

نهم به معناى حليف و هم سوگند باشد، چنانكه شاعر گويد:

موالى حلف لا موالى قرابة و لكن قطينا ياخذون الاتاويا[311]

و ديگرى گفت:

مواليكم مولى الولاية منكم و مولى اليمين حابس قد تقسما[312]

دهم به معناى همسايه چنانكه شاعر گفت:

هم خلطونى بالنفوس و الجموا الى اصل مولاهم مسومة جردا[313]

يازدهم به معناى سيد مطاع و رئيس و امام و آنچه در اين سلك رود.

اين جمله اقسام چون تامل كنند همه را معنى راجع به اولى بود، براى آنكه خداوند به بنده، و بنده به خداوند، و آزادكننده به آزادكرده، و آزادكرده به آزادكننده، و همسايه به همسايه، و هم سوگند به هم سوگند، و ناصر به منصور، و پسر عم به پسر عم، و ضامن جريره، و جمله اقسام اينان اولى‏تر باشند به اصحابشان از ديگران كه آن ولايت نباشد، پس درست‏شد كه معنى جمله راجع است‏به اولى و معناى اولى لائق است در اينجا».[314]

بازگشت به فهرست

بيان‌ سِبط‌ ابن‌ جوزي‌ در معاني‌ مَولَي‌
سبط ابن جوزى غير از معناى مالك و بنده قبل از عتق، بقيه اين معانى را كه از ابو الفتوح ذكر كرديم آورده است و مجموعا معانى مولى را ده تا قرار داده و دهمين آنرا اولى گرفته است، و براى هر يك از آنها از آيات قرآن و يا اشعار عرب شواهدى آورده است، و سپس گفته است: «در حديث ولايت غدير از اين معانى عشره هيچكدام صحيح نيست مگر همين معناى دهم كه اولى بوده باشد[315]، و معناى آن اينست كه من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به «هر كس كه من از اوبه خود او سزاوارترم پس على به او از خود او سزاوارتر است‏».و به اين معنى حافظ ابو الفرج يحيى بن سعيد ثقفى اصفهانى در كتاب خود مسمى به «مرج البحرين‏» تصريح كرده است، چون او اين حديث را به مشايخ خود اسناد داده است و در آن گفته است: رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم دست على عليه السلام را گرفت و گفت: من كنت وليه و اولى به من نفسه فعلى وليه.پس معلوم مى‏شود كه همه معانى راجع به وجه دهم است. و ديگر از شواهد اين معنى قول رسول خداست كه فرمود: الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ و اين نص صريح است در اثبات امامت او، و لزوم طاعت از او.و همچنين گفتار رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم كه: و ادر الحق معه حيثما دار و كيفما دار! «خدايا حق را با على به حركت و گردش در آور هر جا كه على مى‏گردد و حركت مى‏كند، و به هر كيفيتى كه على حركت مى‏كند»! و اين گفتار از رسول خدا به اجماع امت است.آيا تو نمى‏بينى كه علماء اسلام استنباط احكام طاغيان و متعديان را در واقعه جمل و واقعه صفين از همين حديث نموده‏اند»[316]

بازگشت به فهرست

بيان‌ محمّد بن‌ طلحة‌ شافعي‌ در معاني‌ مولي‌
محمد بن طلحه شافعى بعد از ذكر حديث ولايت غدير و شان نزول آيه تبليغ از «اسباب النزول‏» واحدى هفت معنى براى كلمه مولى ذكر كرده است.او گويد: «گفتار رسول خدا در غدير خم: من كنت مولاه فعلى مولاه مشتمل بر لفظ من است و لفظ من براى افاده معناى عموم وضع شده است.و بنابراين مفادش گواهى شود كه: هر كس كه رسول خدا مولاى اوست على بن ابيطالب مولاى اوست.و نيز مشتمل بر لفظ مولى است.و اين لفظ براى معانى عديده‏اى استعمال مى‏شود و در قرآن آمده است.بعضى اوقات به معناى اولى است كه خداوند در حق منافقين مى‏گويد: ماواكم النار هى مولاكم[317] «جايگاه شما آتش است، و آتش مولاى شماست‏»! يعنى آتش به شما اولى و سزاوارتر است.

و گاهى به معناى ناصر است، خدا مى‏فرمايد:

ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم[318] «اينست كه خداوند حقا مولاى كسانى است كه ايمان آورده‏اند، و حقا كافران مولائى ندارند»، يعنى ناصرى و معينى ندارند.

و گاهى به معناى وارث است، خدا مى‏فرمايد:

و لكل جعلنا موالى مما ترك الوالدان و الاقربون[319] «و براى هر يك، ما موالى قرار داديم از آنچه را كه پدر و مادر و نزديكان از خودشان بعد از مردن باقى مى‏گذارند».مراد از موالى، وارثان هستند يعنى براى هر يك وارثانى قرار مى‏دهيم.

و گاهى به معناى عصبه است‏يعنى خويشاوندان پدرى.خداوند از قول حضرت زكريا - على نبينا و آله و عليه الصلاة و السلام - مى‏فرمايد:

و انى خفت الموالى من ورائى[320] «من از موالى كه در پشت‏سر دارم مى‏ترسم‏»، يعنى از عصبه و خويشاوندان پدرى خودم.

و گاهى به معناى صديق و حميم آيد، يعنى دوست و نزديكى كه اهتمام به امر انسان داشته باشد، مانند گفتار خداوند:

يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا.[321] «روزى كه هيچ مولائى نمى‏تواند چيزى را از مولاى ديگر كفايت كند»، يعنى هيچ دوستى از دوستى، و هيچ نزديكى از هيچ نزديك ديگرى.

و گاهى به معناى سيد و آقائى كه غلام خود را آزاد كند، مى‏آيد.و چون لفظ مولى براى اين معانى مى‏آيد در حديث ولايت غدير، بايد آن را بر كدام يك از معانى حمل كنيم؟ آيا بر معناى اولى حمل كنيم همچنانكه جماعتى آنرا معناى حديث گرفته‏اند؟ و يا به معناى صديق و حميم بگيريم؟ پس معناى حديث اين مى‏شود كه: هر كس كه من اولى و سزاوارتر به او هستم يا ناصر او هستم، يا وارث او هستم، يا عصبه او، و يا حميم او و يا صديق او هستم، پس على نسبت‏به او همينطور است.

و اين گفتار صريح است در اينكه على به منقبتى اختصاص دارد كه بسيار عالى و بلند است، و رسول خدا او را به منزله خود، و مانند نفس خود قرار داده است نسبت‏به تمام كسانى كه كلمه من كه دلالت‏بر عموم مى‏كند بر آن شامل مى‏شود.و بدان كه اين حديث از اسرار گفتار خداوند متعال در آيه مباهله است:

فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم.[322]

«پس بگو (اى پيغمبر به نصاراى نجران در وقت مباهله) بيائيد ما پسران خود را مى‏خوانيم، و پسران شما را مى‏خوانيم! و زنهاى خود را، و زنهاى شما را، و جان‏هاى خود را، و جان‏هاى شما را»!

در اينجا مراد از جان و نفس رسول الله، نفس و جان على عليه السلام است، زيرا كه خداوند متعال در اين آيه، بين نفس رسول خود و بين نفس على مقارنه برقرار كرده است، و هر دو را با ضمير مضاف به رسول خود بيان كرده است.

و در حديث ولايت غدير هم رسول خدا صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام آنچه را براى خود بر عهده جميع مؤمنان ابت‏بوده است، ثابت كرده است.چون رسول خدا اولى است‏به مؤمنان، و ناصر مؤمنان است و سيد و سالار مؤمنان است.و هر معنائى را كه لفظ مولى متحمل آنست و مى‏توان از لفظ مولى استخراج نموده و به دست آورد، و آن معنى براى رسول خدا ثابت است، آن را رسول خدا براى على قرار داده است.

و اين مرتبه عالى و درجه بلند و منزله رفيع و مكانت والا رتبه‏اى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را براى على عليه السلام اختصاص داده است، و به غير على نداده است، و به همين جهت روز غدير روز عيد، و موسم سرور براى مواليان على - بن ابيطالب شد».

آنگاه ابن طلحه مفصلا در شرح اين مطلب سخن به درازا كشانده و بحث مفيد و جامعى نموده است كه در آن از احاديث داله بر مقام و منزلت امير المؤمنين عليه السلام به طور مستوفى ايراد شده است.[323]

بازگشت به فهرست

معاني‌ كلمة‌ مولي‌ بر بيست‌ و هفت‌ معني‌ بالغ‌ مي‌شود
و ما سابقا از ابن اثير جزرى در «نهايه‏»، شانزده معنى براى كلمه مولى نقل كرديم[324] كه مجموعا با معناى اولى هفده معنى گرديده است.علامه امينى براى كلمه مولى مجموعا بيست و هفت معنى بدين ترتيب ذكر كرده است:

1- رب (پروردگار) 2- عم (عمو) 3- ابن عم (پسر عمو) 4- ابن (پسر) 5- ابن اخت (پسر خواهر) 6- معتق (آزادكننده غلام) 7- معتق (غلام آزاد شده) 8- عبد (بنده) 9- مالك[325] (مالك) 10- تابع (پيرو) 11- منعم عليه (كسى كه به او نعمت داده شده است) 12- شريك (شريك) 13- حليف (هم سوگند) 14- صاحب (مصاحب و همراه و همنشين) 15- جار (همسايه) 16- نزيل (فرود آمده و سكنى گرفته بر كسى و يا بر قبيله‏اى) 17- صهر (داماد) 18- قريب (نزديك) 19- منعم (نعمت‏دهنده) 20- عقيد (هم‏عهد و هم‏پيمان) 21- ولى (صاحب اختيار) 22- اولى بالشى‏ء (سزاوارتر به چيزى) 23- سيد غير مالك و غير معتق (آقائى كه نه مالك انسان باشد و نه آزادكننده او) 24- محب (دوستدار) 25- ناصر (يارى‏كننده) 26- متصرف فى الامر (تصرف كننده در امرى) 27- متولى فى الامر (صاحب اختيار در امر
منظور و مقصود از كلمة‌ مَوْلَي‌ در حديث‌ غدير
آنگاه بحثى در لزوم اخذ بعضى از اين معانى در حديث ولايت كرده است كه ما مختصر از آن را مى‏آوريم:

«معناى اول را كه رب باشد نمى‏توان مراد از مولى در حديث رسول الله گرفت، زيرا لازمه آن كفر است.و معناى دوم و سوم تا سيزدهم را نيز نمى‏توان گرفت، زيرا لازمه آن كذب و دروغ است، چون معلوم است كه صحيح نيست‏بگوئيم: هركس كه رسول خدا عموى اوست، يا مثلا معتق اوست، يا مالك اوست، يا شريك اوست، و يا هم‏پيمان و هم‏عهد با اوست، على بن ابيطالب هم عموى او، و يا معتق او، و يا مالك او، و شريك او، و هم‏عهد با اوست، و معناى چهاردهم تا هيجدهم يعنى صاحب و همسايه و وارد بر قبيله و داماد و قريب‏را نمى‏توان مراد از حديث گرفت، چون لازمه‏اش سخافت و كوتاهى معرفى و بى‏ارزش بودن اين خطبه مهم است.

معنى ندارد كه رسول خدا در اين مجتمع عظيم، در بين مسير، و گرماى هوا، امر به توقف كند و دستور بدهد كه آنان كه پيشاپيش رفته‏اند مراجعت كنند، و آنان كه از عقب مى‏رسند بمانند و حركت نكنند، و همه را در يك محلى كه منزلگاه نيست نگهدارد بر اساس وحى خداوندى كه شبيه به تهديد صورت گرفت، و مردم هم كه در رنج‏سفر و در گرماى هوا و نامساعد بودن محل توقف، بطوريكه چون روى زمين براى استماع خطبه مى‏نشستند، نيمى از رداى خود را زير پا، و نيم ديگر را بر سر مى‏انداختند، كه گرما از زمين و از آسمان آنان را به تعب نيفكند، آنگاه منبرى از كوهان‏هاى شتر ترتيب دهند، و پيامبر بر آن منبر بالا رود، و بگويد: چون خبر رحلت مرا خداوند به من اطلاع داده است، لذا اين امر مهم و توقف مردم براى اين جهت است كه مبادا وقتش فوت شود، و مطلبى است كه از نظر دين و دنيا در كمال اهميت، بلكه در اقصى درجه عنايت است، آنوقت مردم را خبر دهد به مطلبى كه هيچ فائده‏اى بر آن مترتب نيست، و در اعلان عمومى آن آنهم بدين كيفيت و خصوصيت هيچ نيازى نباشد.مثل اينكه بگويد: هر كس كه من همنشين او هستم و يا همسايه او و يا وارد بر قبيله و عشيره او و يا داماد او و يا نزديك و قريب به او، على بن ابيطالب همانند من همنشين او و يا همسايه او، و يا وارد بر قبيله او، و داماد و نزديك اوست.

ما اين كار را درباره صاحبان عقل‏هاى ضعيف، احتمال نمى‏دهيم، تا چه رسد درباره صاحب عقل اول و انسان كامل: پيامبر رحمت و خطيب بلاغت.و عليهذا تهمت زشتى است كه ما درباره پيامبر اسلام بعضى از اين معانى را از كلمه مولى نسبت دهيم.

و بنابر فرض آنكه يكى از اين معانى مراد باشد چه فضيلتى براى امير المؤمنين عليه السلام خواهد بود كه در آن محفل عظيم به او تهنيت گويند، و صدا به بخ بخ بلند كنند، و سعد بن ابى وقاص در حديث وارد شده از او، اين فضيلت را بر تمام شترهاى سرخ مو، و يا از تمام دنيا و آنچه در آنست، ترجيح دهد، اگر بنا به فرض عمر نوح را هم به او بدهند، و در اين مدت طولانى از اين شترهاى سرخ مو، و يا ازدنيا و ما فيها بهره‏مند گردد؟!

و منعم و عقيد، يعنى نعمت‏دهنده و هم‏پيمان، اينها را هم نمى‏توان مراد از مولى در حديث گرفت.زيرا معلوم است كه ملازمه‏اى نيست‏بين اينكه هر كس كه رسول الله منعم او باشد على بن ابيطالب نيز منعم او باشد.و ملازمه‏اى نيست‏بين اينكه هر كس كه رسول خدا با او هم‏عهد و پيمان باشد على عليه السلام هم با او چنين باشد، مگر آنكه بگوئيم: مراد آنست كه هر كه رسول خدا در دين و هدايت و تهذيب و ارشاد و عزت در دنيا و نجات در آخرت منعم اوست، على عليه السلام نيز به مثابه پيامبر منعم اوست، چون قائم مقام او، و حافظ شريعت او، و مبلغ دين او، و اعلان كننده نهج و سنت اوست، فلهذا خداوند دين خود را به او كامل كرده، و نعمت‏خود را تمام نموده است.و در اينصورت با معناى امامت و ولايتى كه ما درصدد اثبات آن هستيم انفكاك ندارد و مساوق با همان جهتى است كه از معناى اولويت و ولايت‏به معناى رياست و صاحب اختيارى استفاده مى‏شود.

و در عقيد بگوئيم: مراد از پيمان، عهدهائى بوده است كه بين رسول خدا و بعضى از قبائل براى صلح و آرامش، و يا براى نصرت آنحضرت منعقد شده است، و امير المؤمنين عليه السلام در اين پيمان‏ها بعد از رسول خدا به منزله پيغمبر خدا هستند كه براى تنظيم سلطنت اسلاميه، و حكومت الهيه، و رفع هرج و مرج، قيام و اقدام نمايند.و در اينصورت نيز با معناى ولايت‏به معناى امامت و رياست عامه الهيه منافات ندارد، و مطلوب در هر حال حاصل است.

و محب و ناصر نيز در هر صورت و بر هر تقدير نمى‏تواند مراد از حديث‏شريف باشد، زيرا كه منظور از من كنت محبه او ناصره فعلى ناصره او محبه اگر اخبار از وجوب محبت و نصرت مؤمنان بر على بن ابيطالب، و يا انشاء اين معنى است، و معنايش اين مى‏شود كه: هر كس من دوستدار او هستم، و يارى‏كننده او هستم، على دوستدار و يار اوست، و يا بر على واجب است كه دوستدار و يار او باشد، در اينصورت لزومى نداشت كه اين اخبار از محبت و نصرت على و يا انشاء وجوب آنها را در حضور جمعيت‏بگويد، و به مستمعان ابلاغ كند، بلكه لازم بود رسول خدا به خود امير المؤمنين عليه السلام اخبار دهد، و يا انشاء وجوب كند.

مگر اينكه مراد از خطبه و استماع توده‏هاى مردم، جلب عواطف و تشديدمحبت آنها به على عليه السلام گردد كه چون بدانند امير المؤمنين در رتبه و درجه پيغمبر اكرم، دوستدار و يار آنهاست، بنابراين بر آنها لازم است از او متابعت كنند، امر او را گردن نهند و هيچگاه در مقام خلاف و رد گفتار او برنيايند.

و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتار خود را با جمله من كنت مولاه آغاز كردند معلوم مى‏شود كه بنابراين تقدير، از محبت و نصرت اراده نفرموده است مگر همان - گونه محبت و نصرتى را كه خود نسبت‏به افراد مؤمنين داشته است.فلهذا على عليه السلام هم‏چنين محبتى به مردم دارد، و چنين نصرتى از آنها مى‏نمايد.

و در اينصورت اين نوع از محبت و نصرت همانند محبت و نصرت رسول خدا اختصاص به زعيم دين و دنيا و مالك امور، و دافع از كيان و ناموس آنها و نگهدار بيضه اسلام خواهد داشت، و اين معنى همان معناى اولويت‏به آنها از نفوسشان است كه اگر نباشد، گرگان درنده، و وحوش درهم شكننده، و ايادى اعادى كفر و نفاق، جامعه اسلام را درهم مى‏شكنند، و دست‏هاى عناد از هر سو دراز مى‏شود، غارت‏هاى بنياد بركننده اموال مسلمين را مباح، و نفوسشان را در معرض هلاك، و ناموس و حرم خدا را هتك مى‏نمايند.و ديگر غرض از دعوت و بسط نظام دين از بين مى‏رود.و البته كسى كه در محبت و نصرت تا اين سر حد بايد بوده باشد او خليفه خداوند بر روى زمين و خليفه رسول خدا خواهد بود.و اينست معناى ولايت كبراى الهيه.

و اگر مراد از حديث، اخبار از وجوب محبت و نصرت على بن ابيطالب است‏بر جماعت مؤمنان و يا انشاء اين معنى است، و معنايش اين مى‏شود كه: هر كس كه من دوستدار و يار او هستم او دوستدار و يار على بن ابيطالب است، و يا بر او واجب است كه دوستدار و يار على باشد، در اينصورت اين معنى امر تازه‏اى نبود كه محتاج به خطبه و تشكيل اجتماع مردم بدين نحو بوده باشد، زيرا معلوم است كه چون امير المؤمنين از مؤمنان است، طبق آيات قرآن كريم، مردم او را دوست دارند، و يا بايد دوست داشته باشند.

از اين گذشته اگر مراد از حديث انشاء و يا اخبار از محبت مسلمانان و يا نصرت آنها نسبت‏به امير المؤمنين عليه السلام بود، بايد بفرمايد: من كان مولاى فهو مولى على يعنى هر كس محب و يا ناصر من است‏بايد او محب و ناصر على باشد، در صورتى كه معناى مولى محب و ناصر است نه محبوب و منصور.و بنابراين نمى‏توان معنائى براى اين حديث قائل شد.و شايد به ملاحظه همين هت‏سبط ابن جوزى در «تذكره‏» خود ص 19 گفته است كه: در اين حديث نمى‏توانيم لفظ مولى را بر معناى ناصر حمل كنيم.

و نيز از اين گذشته وجوب محبت و نصرت مسلمين، اختصاص به امير المؤمنين ندارد، بلكه بر مسلمين لازم است كه همه مؤمنين را دوست داشته باشند و آنها را يارى كنند.بنابراين وجه اختصاص امير المؤمنين عليه السلام بدين جهت چيست؟ و اگر از محبت و نصرت، يكدرجه و مرتبه مخصوص از آن اراده شود كه از محبت‏هاى معمولى كه رعايا و امت نسبت‏بهم دارند بيشتر است، مانند وجوب پيروى و اطاعت، و امتثال اوامر و تسليم در برابر فرامين، در اينصورت مرجع اين محبت و نصرت، همان حجيت و امامت است، بخصوص كه نبى اكرم همانند آنرا در حديث‏براى خود بيان كرده و فرمودند: من كنت مولاه فعلى مولاه، و تفكيك بين اين دو مزيت، در كلام واحدى كه داراى سياق واحدى است معنى ندارد.

بارى از اين معانى بيست و هفتگانه كه براى مولى بيان شد تا بحال در بيست و دو معناى آن بحث كرديم، و معلوم شد كه هيچيك از آنها نمى‏توانند مراد و منظور از لفظ مولى در حديث ولايت‏باشند، باقى ماند پنج معناى ديگر:

1- ولى 2- اولى بالشى‏ء (سزاوارتر به چيزى) 3- سيد (آقائى كه مالك بنده و يا آزادكننده بنده نباشد، و بدين لحاظ به او مولى نگويند، بلكه به جهت نفس سيادت و آقائى به او مولى گويند) 4- متصرف فى الامر (متصرف در چيزى) 5- متولى فى الامر (متولى و صاحب اختيار در چيزى).

اما معناى سيد نيز بايد همان معناى اولى از نقطه‏نظر سيادت دينيه عامه بر امت اسلام باشد، زيرا كه معنى ندارد رسول اكرم صلى الله عليه و آله با آنكه سيادت خودش الهى بود به پسر عم خود سيادتى بدهد كه در آن ظلم و ستم باشد.

و همچنين معناى متصرف در امر بايد تصرف الهى معنوى باشد كه همان مساوق با سيادت الهيه و ولايت‏سبحانيه است.تصرف در امر را بسيارى معناى ولايت‏شمرده‏اند، همچنانكه فخر رازى در تفسير خود از قفال در تفسير آيه مباركه:

و اعتصموا بالله هو مولاكم[326] آورده است كه قفال گفته است: هو مولاكم يعنى سيدكم و المتصرف فيكم يعنى خداوند آقاى شما و متصرف در امور شماست.و نيز سعيد چلبى مفتى روم، و شهاب الدين احمد خفاجى هر دو آنها در تعليقه خود بر تفسير «بيضاوى‏» آورده‏اند، و در «صواعق‏» از معانى حقيقيه مولى شمرده است، و كمال الدين جهرمى نيز در «ترجمه صواعق‏» آورده است، و محمد بن عبد الرسول برزنجى در «نواقض‏»، و شيخ عبد الحق در «لمعات‏» خود ذكر كرده‏اند.

و بنابراين مراد از اين مولى متصرفى است كه خداوند سبحانه او را برانگيخته است كه متبوع واقع گردد و عالم بشريت را به مدارج و معارج انسانيت و رستگارى رهبرى كند، پس او اولى و سزاوارتر است از غير خود در تصرف در جامعه انسانى.و او بايد يا پيغمبر مبعوثى باشد، يا امام واجب الاطاعة كه از ناحيه آن پيامبر منصوص باشد به امر حضرت خداوندى.

و همچنين معناى متولى امر و صاحب اختيار در امور بايد اينطور باشد تا بتواند از طرف خدا به حق اختيارات مردم را در دست گيرد و آنها را به كمال، هدايت كند.

ابو العباس مبرد متولى امر را از معانى مولى شمرده است، آنجا كه خداوند فرمايد:

بان الله مولى الذين آمنوا[327] يعنى: خداوند متولى امور مردمى است كه ايمان آورده‏اند.آنگاه گفته است كه ولى و مولى يك معنى دارند.و ابو الحسن واحدى در تفسير «وسيط‏» خود، و قرطبى در تفسير خود در آيه شريفه:

بل الله مولاكم[328] آورده‏اند كه مراد از مولى متولى امور است.و ابن اثير در «نهايه‏»، و زبيدى در «تاج العروس‏» و ابن منظور در «لسان العرب‏» همين معنى را براى مولى ذكر كرده‏اند، و گفته‏اند: از اين قبيل است معناى حديث وارد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه: ايما امراة نكحت‏بغير اذن مولاها فنكاحها باطل «هر زنى كه بدون اذن متولى در امور خود نكاح كند، آن نكاح باطل است‏».و در روايتى‏آمده است: بغير اذن وليها يعنى متولى امر خود.

و بيضاوى در سه جاى از تفسير خود: در قوله تعالى:ما كتب لنا هو مولانا[329] «آنچه خداوند براى ما نوشت، اوست متولى امور ما»، و در قوله تعالى:و اعتصموا بالله هو مولاكم[330] «اعتماد و استمساك به خدا كنيد كه اوست متولى امور شما»، و در قوله تعالى:و الله مولاكم[331] «و خداوند متولى امور شماست‏»، آورده است كه مراد از مولى در اين آيات متولى امر است.

و ابو السعود عمادى در تفسير خود در آيه شريفه:و الله مولاكم[332] «و خداوند مولاى شماست‏»، و در آيه شريفه:هى مولاكم[333] «آتش مولاى شماست‏» ذكر نموده است كه مراد از مولى، متولى امر است.و راغب اصفهانى در «مفردات‏» خود نيز همينطور ذكر كرده است.

و از احمد بن حسن زاهد درواجكى در تفسير خود نقل است كه: المولى فى اللغة من يتولى مصالحك فهو مولاك يلى القيام بامورك و ينصرك على اعدائك «مولى در لغت‏به كسى گويند كه متولى مصالح توست، اوست مولاى تو كه به امور تو قيام مى‏كند! و تو را بر عليه دشمنانت‏يارى مى‏نمايد»! و به همين مناسبت‏به پسر عمو و معتق (آزادكننده بنده) مولى گويند.و پس از اين مولى اسم واقع شد براى كسى كه بر چيزى ثبات و دوام داشته باشد، و از آن جدائى و مفارقت نكند.

و زمخشرى در «كشاف‏»، و ابو العباس احمد بن يوسف شيبانى در «تلخيص كشاف‏»، و نسفى در تفسير خود، در قوله تعالى:انت مولانا[334] «تو هستى مولاى ما»، و نيشابورى در «غرائب القرآن‏» در گفتار خداوند:انت مولانا[335]، و در گفتار ديگر خداوند: فاعلموا ان الله مولاكم[336] «پس بدانيد كه خداوند مولاى‏شماست‏» و در گفتار ديگر خداوند: هى مولاكم[337] «آتش است مولاى شما» در همه اين موارد گفته‏اند: مراد از مولى متولى امر است.

و بر همين نهج‏سيوطى در «تفسير جلالين‏» در آيه شريفه:انت مولانا[338] «تو هستى مولاى ما»، و در آيه شريفه:فاعلموا ان الله مولاكم[339] و در آيه شريفه: قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولانا[340]. «بگو (اى پيغمبر) به ما هيچ گزندى از جانب كفار نمى‏رسد مگر آنچه خداوند براى ما مقدر نموده است.اوست مولاى ما»، - يعنى متولى امرنا - مشى كرده و مولى را به معناى متولى و صاحب اختيار و مدبر امور گرفته است.

اين بحثى بود كه در اطراف معانى عديده مولى شد، و دانسته شد كه: در حديث‏شريف ولايت غير از معناى رياست كليه و امامت الهيه و صاحب اختيارى امت اسلام همانند پيامبر اعظم نمى‏تواند معنائى داشته باشد.

علاوه بر اين، آنچه ما به صدد آن مى‏باشيم آنست كه: بعد از خوض در بطون لغت عرب و مجاميع ادب و جوامع عربيت آنچه به دست مى‏آيد، آنست كه: حقيقت معناى مولى، اولى به شى‏ء يعنى سزاوارتر به چيز است، و معنائى غير از اين ندارد، و همه معانى به اين معنى بازگشت مى‏كنند.و اين معناى اولويت در همه معانى ملحوظ بوده، و در هر يك به نوع عنايت‏خاصى استعمال شده است.

و عليهذا مولى فقط يك معنى دارد و بس، و آن سزاوارتر و اولى است.و اين اولويت‏به حسب استعمال در هر موردى تفاوت مى‏كند.و قبل از ما اين نظريه را ابن بطريق كه از اعلام طائفه شيعه در قرن ششم است در كتاب «عمده‏» خود بيان كرده، و كم و بيش اين معنى از بسيارى از علماء اهل سنت در وقتى كه معناى مولى را نموده‏اند استفاده مى‏شود.

بازگشت به فهرست

در حديث‌ غدير مَولي‌ به‌ معناي‌ اوّلي‌ مي‌باشد
و يكى از ادله آنكه معناى اول و متبادر به ذهن از لفظ مولى، اولى بشى‏ء است‏خبرى است كه مسلم در «صحيح‏» خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده‏است كه آنحضرت فرمودند: لا يقل العبد لسيده مولاى: «بنده به آقاى خودش نگويد: مولاى من‏»! و در حديث ابى معاويه اين جمله را اضافه دارد كه: فان مولاكم الله «به علت اينكه مولاى شما خداست‏».و اين خبر را بسيارى از ائمه حديث در تاليفات خود آورده‏اند.[341]

بازگشت به فهرست

شعر أخْطَل‌ نصراني‌ در مدح‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ در معناي‌ مَولي‌
شيخ ابو الفتوح رازى گويد: در حديث من كنت مولاه فعلى مولاه از معانى وارده در كلمه مولى هيچ احتمال نكند، جز اولى يا سيد مطاع چنانكه اخطل گويد عبد الملك مروان را.و اخطل ترسا بود، ممكن نيست كه بر او حواله توان كردن كه او را غرضى بوده است‏يا ميلى به اين مذهب و اين جماعت.و ممدوح وى آنست كه در عداوت اهل البيت علم بود، مى‏گويد:

فما وجدت فيها قريش لاهلها اعف و اوفى من ابيك و امجدا 1

و اورى بزنديه و لو كان غيره غداة اختلاف الناس اكدى و اصلدا 2

فاصبحت مولاها من الناس كلهم و احرى قريش ان يجاب و يحمدا 3

1- «طائفه قريش براى خلافت كسى را كه اهليت‏براى آن را داشته باشد غير از پدرت (مروان حكم) عفيف‏تر و كثير الوفاتر كه بهتر حق را از موردش بستاند و به اهلش برساند، و عزيزتر و رفيع‏تر نيافتند.

2- او با هر دو آتش گيرانه‏اى كه در دست داشت آتش را از اعماق بيرون آورد، و اگر هر آينه غير از او كسى ديگر خليفه مى‏شد دوران اختلاف مردم به محروميت‏هاى بيشتر و آوازه‏هاى بدون محتوى منجر مى‏شد.

3- و اينك تو (عبد الملك بن مروان) در حالى هستى كه مولا و سيد و پيشواى خلافتى براى جميع مردمان! و سزاوارترين فرد از افراد قريش مى‏باشى كه به نداى تو لبيك مى‏گويند، و تو را مورد تمجيد و تحسين و تحميد قرار مى‏دهند»!

و على اى حال به لفظ مولى، سيد و اولى خواست.[342]

و از جمله ابياتى كه صراحت در امامت و امارت امير المؤمنين عليه السلام دارد، و ازلفظ مولى استفاده مى‏شود ابيات عمرو بن عاصى است كه چون معاويه به او نامه مى‏نويسد و بر عليه امير المؤمنين و حمايت از خودش او را از محل اقامه‏اش در فلسطين به سوى خود در شام دعوت مى‏كند، او در جواب، قصيده‏اى مفصل در مقام و منزلت و امارت و امامت امير المؤمنين عليه السلام مى‏گويد، و آنرا براى معاويه مى‏فرستد، و مى‏خواهد بفهماند كه تو مرا براى يارى خودت با چنين شخصيتى مواجه مى‏كنى! و نتيجه و بهره من از اين دعوت بايد چيز بزرگ و با ارزشى باشد نه چيز كوچك و كم‏اهميت.و از جمله ابيات اين قصيده كه شاهد بر مقام ماست اين ابيات است:

و كم قد سمعنا من المصطفى وصايا مخصصة فى على 1

و فى يوم خم رقى منبرا و بلغ و الصحب لم ترحل 2

فامنحه امرة المؤمنين من الله مستخلف المنحل 3

و فى كفه كفه معلنا ينادى بامر العزيز العلى 4

و قال: فمن كنت مولى له على له اليوم نعم الولى[343] 5

1- «و چه بسيار سفارش‏ها و وصيت‏هائى را كه درباره على بن ابيطالب كه اختصاص به او داشت ما از مصطفى شنيديم.

2- و در روز غدير خم پيامبر بر منبر بالا رفت و تبليغ على را نمود در حالى كه اصحاب آنحضرت كوچ نكرده بودند.

3- و مقام امارت و رياست مؤمنان را به او عطا نمود، از طرف خداوندى كه قراردهنده جانشين است، و آن خداوند اين مقام امارت را به امير المؤمنين عليه السلام عطا كرد.

4- و دست على در دست رسول خدا بود، كه به طور اعلان و آشكارا به امر خداوند عزيز و بلندمرتبه ندا مى‏كرد:

5- و چنين گفت كه: هر كس من مولاى او هستم در امروز على بن ابيطالب‏براى او ولى خوب و شايسته‏اى است‏».

بازگشت به فهرست

أشعار أبوتمام‌ طآئي‌ و عَبْدِي‌ كوفي‌ دربارة‌ غدير
و شاعر معروف عرب و عربيت ابو تمام: اديب قرن دوم و سوم در اين موضوع چنين گويد:

و يوم الغدير استوضح الحق اهله بضحيآء لا فيها حجاب و لا ستر 1

اقام رسول الله يدعوهم بها ليقربهم عرف و يناهم نكر 2

يمد بضبعيه و يعلم انه ولى و مولاكم فهل لكم خبر 3

يروح و يغدو بالبيان لمعشر يروح بهم غمر و يغدو بهم غمر 4

فكان لهم جهر باثبات حقه و كان لهم فى بزهم حقه جهر[344] 5

1- «و در روز غدير حق مى‏خواست‏براى اهلش واضح شود در روز روشن آفتاب برآمده كه در آن هيچ حجاب و پرده‏اى نبود.

2- رسول خدا على را بر پا داشت، و مردم را در آن روشنائى فراخواند، تا اينكه شايستگى و پسنديدگى به آنها نزديك شود، و زشتى و بدى از آنها دور گردد.

3- دو بازوى على را به بالا مى‏كشيد، و مردم را اعلام مى‏نمود كه اوست ولى خدا و مولاى شما! پس آيا شما چنين علم و اطلاع حاصل از مشاهده را داريد؟!

4- پيامبر با بيان و وضوح، شب و صبحگاه به جماعتى رفت و آمد داشت كه شبانگاه آنها در ظلمت‏شديد فرو مى‏رفتند، و صبحگاه نيز در ظلمت‏شديد فرو مى‏رفتند.

5- و آن جماعت چنان بودند كه براى اثبات حق على و اعتراف به آن، سخن خود را بلند و آشكارا كردند، همچنانكه براى گرفتن و ستردن حق على نيز سخن بلند كرده و آشكارا نمودند».

و عبدى كوفى از شعراء اهل بيت و معاصر حضرت صادق عليه السلام در ضمن قصيده‏اى طولانى چنين گويد:

و كان عنها لهم فى خم مزدجر لما رقى احمد الهادى على قتب 1

و قال و الناس من دان اليه و من ثاو لديه و من مصغ و مرتقب 2

: قم يا على فانى قد امرت بان ابلغ الناس و التبليغ اجدربى 3

انى نصبت عليا هاديا علما بعدى و ان عليا خير منتصب 4

فبايعوك و كل باسط يده اليك من فوق قلب عنك منقلب 5

عافوك لا مانع طولا و لا حصر قولا و لا لهج‏بالغش و الريب 6

و كنت قطب رحى الاسلام دونهم و لا تدور رحى الا على قطب 7

و لا تماثلهم فى الفضل مرتبة و لا تشابههم فى البيت و النسب[345] 8

1- «و چون حضرت احمد كه هادى امت است در خم بر روى كوهان‏هاى شتر بالا رفت، افرادى از آن جماعت‏بودند كه پيوسته مى‏خواستند خلافت را از على منع و طرد كنند و به دور افكنند.

2- و در حالى كه بعضى از آن جماعت‏به پيامبر نزديك بودند، و بعضى در كنار آنحضرت سكنى گزيده بودند، و بعضى گوش فرا مى‏دادند، و بعضى انتظار وقوع حادثه‏اى را داشتند، پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت:

3- بپاخيز اى على! زيرا كه من مامور شده‏ام به اينكه تبليغ كنم و به مردم برسانم، و تبليغ براى من سزاوارتر است.

4- من على را به عنوان هدايت و علم رهبرى بعد از خودم نصب كردم و بدرستى كه على بن ابيطالب بهترين فرد پسنديده و انتخاب شده و گزيده شده براى منصب امامت است.

5- پس آن جماعت‏با تو (اى على) بيعت كردند و هر يك از آنها دست‏خود را براى بيعت‏به سوى تو دراز كرد، و ليكن اين بيعت از فراز دل و قلب بود نه از درون آن، و خواسته آنان از تو منقلب و به سوى غير تو منعطف و متوجه بود.

6- ايشان تو را از هر بدى و علت و ناپاكى مبرا و منزه مى‏دانستند، نه ازجهت‏سعه و قدرت تو منعى بود، و نه از جهت گفتار و سخن تو كوتاهى و ضعفى بود، و نه از جهت تحريض و اصرار به غش و خيانت و شك و تهمت متهم بودى!

7- تو اى على قطب آسياى اسلام و محور گردش آن بودى نه ايشان، و هيچگاه چرخ آسيا بدون قطب نمى‏گردد.

8- نه در فضيلت و شرف هم رتبه ايشان بودى! و نه در اصالت‏خاندان و نسب شبيه آنان بودى‏»!

بارى اينها همه شواهدى است كه معناى مولى، امام و پيشوا و حاكم بر مقدرات مردم و صاحب اختيار امور دنيوى و اخروى آنان از جانب حضرت حق تعالى است.يعنى آن كه به مقام فناء فى الله رسيده و بين او و حضرت حق در سير مراتب تقرب، هيچ بعد و فاصله‏اى نمانده است، تمام حجاب‏ها و فاصله‏هاى ظلمانى و نورانى برداشته شده است، و اينست‏حقيقت ولايت كه همان مقام عبوديت‏حقه حقيقيه و آخرين درجه سير از كمالات بشر است.

بازگشت به فهرست

بزرگان‌ از اهل‌ ادبيّات‌ عرب‌ كه‌ مَوْلي‌ را به‌ معناي‌ امام‌ و أوْلي‌ گرفته‌اند

و غير از امير المؤمنين عليه السلام و شعراى هم عصر رسول خدا و هم عصر با ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - كه تا به حال ياد كرديم بسيارى از بزرگان فضل و فضيلت و بلاغت و ادب و عربيت هستند كه يا در زمان ائمه عليه السلام بوده و يا بعد از ايشان آمده‏اند و درباره غدير و ولايت و فضايل و محاسن و مناقب امير المؤمنين عليه السلام - كه متخذ از معناى مو0ى و مستفاد و مستنبط از احاديثى است كه در آنها كلمه ولايت و يا مولى بكار رفته - اشعارى سروده‏اند كه در بين اهل عربيت، كلام و شعر ايشان مورد اتفاق و اجماع است، همانند دعبل خزاعى، و امير ابو فراس، و حسين بن حجاج، و حمانى كوفى، و شريف علم الهدى سيد مرتضى، و شريف سيد رضى، و ابن رومى، و صنوبرى، و مفجع، و صاحب بن عباد، و ناشى صغير، و ابن علوية، و ابن حماد، و ابن طباطبا، و ابن عودى نيلى و جوهرى، و زاهى، و تنوخى، و صولى نيلى، و ابوالعلا سروى، و مهيار،[346] و فنجكردى، و ابو الفرج رازى. و ما از بعضى از همين بزرگان نيز اخيرا ياد كرديم، وبرخى از ابيات رشيق و عالى المضمون آنان را به عنوان شاهد آورديم.آيا كسى مى‏تواند در معانى كلمات اين اعلام كه بعضى از آنها را اصل و اصول عربيت دانسته‏اند شك نمايد؟

بازگشت به فهرست

بحث دقيق در معناى مولى و اولى
بايد دانست كه بسيارى از مفسران عامه در تفسير آيه وارده در سوره حديد:

فاليوم لا يؤخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا ماواكم النار هى مولاكم و بئس المصير،[347] «پس در امروز از شما عوض و فدا (كه بدهيد و برهيد از آتش دوزخ) قبول نمى‏شود و نه از كسانى كه كافر شده‏اند، ماواى شما آتش است، آن آتش مولاى شماست و بد بازگشتى است‏» گفته‏اند: معناى مولى در اينجا اولى است، يعنى آتش به شما سزاوارتر است، و اولويت دارد.از جمله اين افراد كلبى و زجاج و فرآء و ابو عبيده است.[348] ابو عبيده: معمر بن مثنى بصرى متوفى در سنه 210 است كه بنا به قول بسيارى از اعلام عربيت همانند سيد مرتضى علم الهدى، و اخفش اوسط: سعيد بن مسعدة، و ابن قتيبه، و ثعلب: احمد بن يحيى، و ابو بكر انبارى، و شهاب الدين احمد خفاجى، ابو عبيده

بازگشت به فهرست

استهشاد به‌ بيت‌ لُبَيد، از معلّقات‌ سَبْع‌ در تفسير كلمة‌ مَوْلَي‌
در اين معنى استشهاد به بيت لبيد بن ربيعه كرده است، و همگى در بيت لبيد اتفاق دارند كه مراد از مولى، اولى مى‏باشد.و ما اخيرا شعر لبيد را از «تفسير ابو الفتوح‏» آورديم.و اينك از خود «ديوان لبيد» با چند بيت قبل از آنرا مى‏آوريم تا مطلب خوب روشن شود:

و تضى‏ء فى وجه الظلام منيرة كجمانة البحرى سل نظامها 1

حتى اذا انحسر الظلام و اسفرت بكرت تزل عن الثرى ازلامها 2

علهت تردد فى نهآء صعائد [349] سبعا تؤآما كاملا ايامها 3

حتى اذا يئست و اسحق حالق لم يبله ارضاعها و فطامها 4

و توجست رز الانيس فراعها عن ظهر غيب و الانيس سقامها 5

فغدت كلا الفرجين تحسب انه مولى المخافة خلفها و امامها[350] 6

اين قصيده مجموعا هشتاد و هشت‏بيت است، و در اين چند بيتى كه ما در اينجا ذكر كرديم، وصف يك گاو وحشى زيبائى را در غايت‏حسن و لطافت مى‏كند كه بچه او را شكار كرده‏اند و او در فراق گوساله‏اش از ترس آدميان متحير و سرگردان، روزها و شب‏ها به دنبال بچه‏اش در بيابان‏ها مى‏گردد، و آنقدر ترس و وحشت او را گرفته است كه جهت‏خاصى براى دهشت و ترس او نيست، بلكه جلو و عقب او هر كدام به تنهائى مولاى مخافت است‏يعنى اولويت‏به ترس دارند.

1- آن گاو سپيد رنگ، در اول شب همانند لؤلؤ دريائى كه در يك رشته كشيده و بند كرده شده، و اينك رشته پاره شده و دانه‏هاى لؤلؤ متفرق و مشتت‏به روى زمين ريخته‏اند، در نقاط مختلف دشت، درخشان است، از اين طرف به آن طرف مى‏رود، و در هر نقطه نور مى‏دهد و درخشش دارد.

2- و همينطور است تا وقتى كه تاريكى برطرف مى‏شود و خود را در سفيدى صبح طالع مى‏نگرد، در اول روز مى‏آيد در حالى كه پاهاى خود را از خاك‏هاى مرطوب برداشته و در جستجوى بچه است.

3- از فقدان بچه خود پيوسته جزع و فزع مى‏كند، و در آب‏هاى بالا آمده مكان صعائد هفت‏شبانه روز كامل تردد مى‏كند و گردش دارد كه شايد طفل خود را پيدا كند.

4- و آنقدر مى‏گردد تا مايوس مى‏شود، و پستان‏هاى پر از شير او كم‏شير مى‏گردد، و اين كم شيرى به واسطه سپرى شدن دوران شير دادن، از رضاع و از شير باز گرفتن نيست (بلكه به علت اندوه از بچه است).

5- در اين حال صداى خفيف انسانى را احساس مى‏كند بدون مشاهده انسانى، بلكه از وراء حجاب و مانع، و به وحشت و ترس مى‏افتد زيرا كه انسان مايه دهشت اوست، انسان است كه او را مى‏گيرد و صيد مى‏كند.

6- و چنان مى‏ترسد، كه نمى‏داند و تشخيص نمى‏دهد كه كدام يك از دو شكاف و فاصله ميان دست‏ها و پاهاى او سزاوارتر و اولى به ترس است، جانب جلو و يا جانب عقب (يعنى وحشت او به اندازه‏اى است كه جهت‏خطر و آمدن انسان را نمى‏فهمد، بلكه خود را از جميع جوانب در خطر مى‏بيند)».

در شرح معلقّات در تفسير اين بيت آورده است كه: ثعلب گويد: مولي در اين بين به معناي اولي بي شي است مانند گفتار خداوند: النّار هي مولاكم يعني هي الاولي بكم. و بنابر اين معني چنين مي شود كه: صبح كرد آن گاو، در حالي كه مي پنداشت هر يك از دو فاصلة ميان دو دست و ميان دو پاي او سزاوارتر است از ترسيدن از آن، تا ترسيدن از ديگري.

و يا آنكه فرج (شكاف بين دو دوست و بين دو پا) محلّ و موضع مخافت است؛ و معني چنين مي شود كه: آن گاو مي پنداشت هر يك از دو فاصله ميان دو دست و ميان دو پاي او موضع و محلّ ترس است. [351]

لبيد از شعراي زمان جاهليّت بود، و بهترين قصيدة او در جاهليت يكي همين معلقه است و ديگري قصيدة لاميّة او كه در آن اين بيت است:

ألاَكُلُّ شَيً مَا خَلاَ اللهَ بَاطِلُ وَ كُلُّ نَعِيمٍ لاَمَحَالَهَ زَائِلُ

«آگاه باشيد كه هر چيزي غير از خداوند باطل است، و هر نعمتي به ناچار زوال پذير است».

و چون اين بيت را براي رسول خدا خواندند فرمود: اصدق شعر قالته العرب «اين بيت راستين ترين شعري است كه عرب سروده است».

لبيد زمان اسلام را نيز ادراك كرد و اسلام آورد؛ و تا زمان عثمان حيات داشت؛ و از معمّرين و كهنسالان بود. كساني كه شرح حال او را نوشته اند، عمر او را از يكصد و ده سال كمتر نگفته اند و تا يكصد و پنجاه و هفت سال نيز گفته شده است.

بازگشت به فهرست

تحقيق‌ در معناي‌ حقيقي‌ و ريشه‌اي‌ كلمة‌ مَوْلي‌
و ديگر از كساني كه تصريح كرده اند معناي مولي در آية هي مولاكم، اولي و سزاوارتر است، بخاري و ابوجعفر طبري [352]، و ابوالحسن واحدي در «وسيط»، و ابوالفرج ابن جوزي [353]؛ و محمّدبن طلحة شافعي [354]، وسبط ابن جوزي[355]، و تفتازاني در «شرح مقاصد» نقل از ابوعبيده [356]؛ و ابن صبّاغ مالكي [357]، و سيوطي [358]، و غيرهم مي باشند.

شيخ مفيد در رساله اي، كه در معناي مولي تصنيف نموده است؛ و سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب «شافي»، مولي را به معناي اولي گرفته و به همين نهج استدلال بر امامت امير المؤمنين _ عليه افضل صلوات المصلّين _ نموده اند.

قوشجي در «شرح تجريد الاعتقاد» در شرح قول خواجه نصير الدّين: ولحديث الغدير المتواتر در تقرير استدلال شيعه گفته است: يكي از معاني مولي، اولي در تصرف است خداوند مي فرمايد: مَأوَيكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاَكُمْ يعني أوْلَي بِكُمْ. اين معني را أبوعبيده ذكر كرده است؛ و رسول خدا (ص) فرموده است: أيُّمَا امْرَأَهٍ نَكَحَتْ بِغَيْرِ اذْنِ مَوْلاَهَا يعني بِغَيْرِ إذْنِ الأَوْلَي بِهَا وَ الْمَالِكِ لِتَدْبِيرِ أمْرِهَا. و نظير اين در شعر بسيار است.

و بالجمله استعمال مولي به معناي متولي و مالك امر و اولي در تصرّف در كلام عرب شايع است؛ و از امامان لغت منقول است. و مراد آنست كه مولي اسم است براي اين معني، نه صفت است به مثابه اولي تا اعتراض نشود كه: مولي از صيغة اسم تفضيل نيست و به معناي تفضيل استعمال نمي شود.

و البته در حديث غدير بايد همين معني مراد باشد تا با صدر حديث آنحضرت: ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ مِنْ أنْفُِسُكمْ «آيا من اولي و سزاوارتر به شما از شما به خود شما نيستم؟!» مطابقه كند.

قوشجي چون مذهب عامّه را دارد، سپس در مقام دفع از استدلال به حديث غدير بر آمده است؛ و ليكن از جهات ديگر نه از جهت معناي مولي كه يكي از آنها اولي به شيء است. [359]

زمخشري نيز در تفسير آية هِيَ مَوْلاَكُمْ گويد: گفته شده است كه معناي آن اولي بكم است، و گفتار لبيد را در شعر شاهد آورده است و به دنبال آن گويد: وَ حَقِيقَهُ مَوْلاَكُمْ مَحْرَاكُمْ وَمَقْمَنُكُمْ أيْ مَكَانُكُمُ الَّذِي يُقَالُ فِيهِ هُوَ أوْلَي بِكُمْ كَمَا قِيلَ: هُوَ مَئَنَّهُ الْكَرَمِ أيْ مَكَانٌ لِقَوْلِ الْقَائِلِ: إنَّهُ الْكَريُم. [360]

«و حقيقت مولاكم يعني خليق و جدير به شماست يعني محلّ شماست؛ آن محلّي كه سزاوار است دربارة آن گفته شود: آن اولي و اليق به شماست. همچنانكه گفته مي شود: او محلّ و مكان كرم است بجاي آنكه گفته شود: او كريم است».

بيضاوي نيز در تفسير خود عين همين عبارت زمخشري و استشهاد به بيت لبيد را ذكر كرده است؛ و روشن است كه: بيضاوي از زمخشري اقتباس كرده است؛ زيرا وفات زمخشري در سنة 538 و وفات بيضاوي در سنة 791 بوده است. و هر دو نفر آنها احتمال اين را كه مراد از مولي در آيه شريفه ناصر بوده باشد داده اند؛ ولي در اينجا هر يك مثالي جداگانه مي زنند: زمخشري گويد: و جايز است كه مراد هِيَ نَاصِرُ كُمْ بوده باشد، يعني لاَنَاصِرَ لَكُمْ غَيْرَهَا؛ و مراد نفي ناصر است بطور حتم.

مثل آنكه مي گويند: اُصِيبَ فُلاَنٌ بِكَذَا فَاسْتَنْصَرَ الْجَزَعَ. «فلان كس به فلان مصيبت مبتلا شد؛ و از جزع و فزع ياري طلبيد»؛ يعني يار و معيني غير از جزع نداشت. و از همين قبيل است گفتار خداوند تعالي: وَ إنْ يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَآءٍ كَالْمُهْلِ [361] «جهنّميان اگر استغاثه كنند و فرياد رس خواهند، به فرياد آنها با آبي كه همانند فلزّ گداخته است، خواهند رسيد».

و بيضاوي گويد: يا اينكه معناي مولي ناصر باشد بر طريق گفتار عرب كه گويد: تَحِيَّهُ بَيْنِهِمْ ضَرْبٌ وَجِيعٌ يعني «تحيّت و تهنيتي كه در بين آنها صورت گرفت كتك زدن دردناكي بود» [362]

و خازن در تفسير آية هِيَ مَوْلاَكُمْ گويد: يعني وليكم و گفته شده است: هي اولي بكم؛ آتش به شما سزاوارتر است به جهت گناهاني كه در دنيا بجاي آورده ايد. و معني اين مي شود كه: آتش همان چيزي است كه ولايت بر شما دارد، چون امور شما را تملّك كرده است، و شما خودتان را به آتش تسليم نموده ايد، پس آتش اولي و سزاوارتر است به شما از هر چيزي! و گفته شده است كه معناي آيه اينست: لاَ مَوْليَ لَكُمْ وَ لاَ نَاصِرَ، چون هر كس كه آتش مولاي او باشد، پس مولائي ندارد. [363]

بازگشت به فهرست

گفتار فخر رازي‌ در معناي‌ مَولي‌ و أوْلي‌
فخر رازي با اعتراف به آنكه يكي از معاني مولي، اولي است، اونهجي ديگر را پيموده است و گفته است كه: بر اين نهج، استدلال شريف مرتضي به آيه بر ولايت امير المؤمنين (ع) تمام نمي شود. ما عين ترجمة عبارات او را در اينجا ذكر مي كنيم و سپس در اين باره به بحث مي پردازيم:

او گفته است: در آية شريفة: (مَأوَاكُمُ النَّارُهِيَ مَوْلاَكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ) در لفظ مولي در اينجا چند قول است: يكي قول ابن عباس مَوْلاَكُمْ يعني مَصِيرُكُمْ. و تحقيق اين معني آنست كه مَوْليَ موضع و محل ولي است. و ولي به معناي قرب است. و بنابر اين معني اينطور مي شود كه: آتش موضع و محل شماست؛ آن محلي كه شما به آن نزديك مي شويد و به آن مي رسيد.

دوم: قول كلبي است، او گويد: معنايش اينست كه: أوْلَي بِكُمْ آتش اولي و سزاوارتر به شماست. و اين نيز قول زجّاج و فرّآء و ابوعبيده مي باشد. و بدان كه اين معني معنائي است كه ذكر كرده اند؛ و تفسير لفظ مولي نيست؛ زيرا اگر لفظ مولي و لفظ اولي در لغت داراي يك معني باشد؛ بايد استعمال هر يك از آنها در جاي ديگري صحيح باشد. و بنابر اين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هذا مولي من فلان، همچنانكه مي گوئيم: هَذَا أوْلَي مِنْ فُلاَنٍ. و همچنين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هَذَا أوْلَي فُلاَنٍ، همچنانكه مي گوئيم: هذا مولي فُلاَنٍ. و چون اين گفتار باطل است، فلهذا بايد گفت: معنائي كه براي مولي ذكر كرده اند (أوْلَي) معني و مقصود از رساندن مراد است نه تفسير لفظ مَوْلَي.

و ما بر اين نكته تنبيه كرديم، چون شريف مرتضي براي امامت علي (ع) به گفتار رسول خدا: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ تمسّك كرده است و گفته است: يكي از معاني مَوْلَي، أوْلَي است. و براي اثبات مدّعاي خود به گفتار ائمه لغت در تفسير آيه هِيَ مَوْلاَكُمْ استدلال نموده است؛ كه آنان گفته اند: معناي مولي، اولي است.

و چون ثابت شد كه لفظ مولي مي تواند متحمّل معناي اولي باشد، واجب است كه در حديث مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ حمل بر آن كنيم. زيرا بعضي از معاني ديگر يا ثبوت آن دربارة علي واضح است همچون ابن عمّ و ناصر؛ و يا انتفائش واضح است همچون معتق و معتق؛ و در صورت اول ارادة آن موجب بيهودگي و لغويّت است؛ و در صورت دوم موجب كذب و خلاف واقع. انتهي كلام سيّد مرتضي.

سپس گويد: و چون ما با دليل اثبات كرديم كه گفتار اين جماعت از اهل لغت در اينجا، معني و مرادي است كه ذكر شده است، نه تفسير و معناي حقيقي آن، در اينصورت استدلال به آية هِيَ مَوْلاَكُمْ براي اثبات مذهب سيّد مرتضي ساقط مي شود.

و در آية وجه ديگري نيز متصوّر مي شود؛ و آن اينست كه بگوييم: معناي هِيَ مَوْلاَكُمْ، لاَنَاصِرَ لَكُمْ است. چون كسي كه آتش مولاي او باشد بنابر اين مولي ندارد؛ همچنانكه گفته مي شود؛ نَاصِرُهُ الْخِذْلاَنُ وَ مُعِينُه الْبُكآءُ (ناصر او عدم موفقيّت است؛ و يار و معين او گريه است) يعني ناصر و معيني ندارد.

و آنچه موجب تأييد و تقويت اين وجه است، گفتار خداست كه مي فرمايد: وَ أنَّ الْكَافِرِينَ لاَمَوْلَي لَهُمْ. [364]

«و بدرستيكه كافران مولي ندارند». و نيز گفتار خداست كه مي فرمايد: يُغَاثُوا بِمَآءٍ كَالْمُهْلِ [365] و [366]. «به فرياد دوزخيان با آبي كه همانند فلزّ گداخته است، رسيده مي شود».

بازگشت به فهرست

گفتار علاّمة‌ اميني‌ در ردّ فخر رازي‌ در معناي‌ مَوْلَي‌
علاّمة اميني – رحمه الله عليه _ بعد از بيان و نقل بيشتر از قسمت هائي را كه ما از فخر رازي نقل كرديم، گفتاري را از او از كتاب «نهايه العقول» نقل مي كند، كه او گويد: تصرّف واضع لغت در الفاظ و كلمات فقط در مفردات است نه در جمل تركيبيّه؛ مثلاً لفظ انسان را براي معناي منظوري وضع كرد، و لفظ حيوان را براي معناي منظور ديگري.

و ما چون نسبت حيوان را به انسان داديم و گفتيم: الْإنْسَانُ حَيْوَانٌ اين نسبت مربوط به وضع نيست بلكه عقلي است. و بنابر اين اگر لفظ مَوْلي، و لفظ أوْلَي داراي يك معني باشند بدون زياده و نقصان، ما بايد در تركيب هاي كلام بتوانيم هر يك را به جاي ديگري بگذاريم. چون دانستيم كه نسبت مربوط به وضع نيست؛ بلكه فقط كلمات مفرده راجع به وضع است. و چون نمي توانيم لفظ مولي را به جاي أوْلَي بگذاريم و نه بالعكس؛ فلهذا بايد بگوئيم مَوْلي و اولي دو معناي جداگانه دارند. [367]

و نيز گويد: رازي در سخن ديگرش پا را از اين مرحله فراتر نهاده و سخن خود را حقّ پنداشته، و در كتاب «نهايه العقول» خود گفته است كه: احدي از علماء علم نحو و لغت، آمدن صيغة مفعل را كه براي زمان، و يا مكان، و يا باي حدث مصدري است، به معناي افعل كه صيغه أي، است كه افادة تفضيل و برتري مي كند ذكر نكرده اند.

و بر اين گفتارش، قاضي عضد ايجي در «مواقف»؛ و شاه صاحب هندي در «تحفة اثنا عشريّه»؛ و كابلي در «صواقع»؛ و عبد الحق دهلوي در «لمعات» و قاضي سنآء الله پاني پتي در «سيف مسلول»، از او پيروي كرده اند. و بعضي در انكار چنان مبالغه كرده اند كه استعمال نشدن صيغة مفعل را به جاي افعل مستند به انكار اهل عربيّت نموده اند.

اساس اين شبهه از رازي است كه خود در كتابهاي خود بيان كرده و به ديگري نسبت نداده است؛ و اين پيروان از او كور كورانه تقليد كرده و به هر جا كه به هر قدر كه مي توانستند در ضعف دلالت حديث طبق مرام و منظور اماميّه، كوشيده اند.

و بر همين اصل شاه ولي الله صاحب هندي در «تحفة اثنا عشريه» گفته است كه: دلالت حديث غدير بر امامت وقتي تمام است كه مولي به معناي ولي آيد با آنكه صيغة مفعل به معناي صيغة فعيل نيامده است.

و بنابر اين مي خواهد نصوصي را كه اهل لغت در آمدن مولي به معناي ولي نموده اند، انكار كند با آنكه مي دانيم مولي به معناي ولي امر، دربارة وليّ زن، و ولي يتيم، و ولي بنده، و ولايه سلطان، و وليّ عهد، و نظاير اينها در لغت و محاورات استعمال فراوان دارد.

بازگشت به فهرست

استدلال‌ علامّة‌ اميني‌ در اينكه‌ معناي‌ مَوْلي‌، أولي‌ است‌
علاّمة اميني با اصراري هر چه تمامتر در مقام دفع شبهات رازي بر امده؛ و در صدد است كه معناي حقيقي و اصلي كلمة مولي را به اولي به شي برگرداند. او مي گويد: بسيار جاي شگفت است از رازي كه براي او پنهان مانده است كه در حالات مختلفه مشتقّات، از جهت لزوم و تعديه، به حسب صيغه هاي متفاوت آنها، متّحد بود معني يا ترادف بين الفاظ، در جوهريّات و حقايق معاني واقع مي شود نه در عوارض حادث از أنحاء در تركيب و صرف الفاظ و صيغه هاي مختلف آنها.

پس از اختلاف حاصل در بين كلمة مولي و كلمه اولي به اينكه دومي بايد مصاحب با باء استعمال شود و بگوئيم: اولي به؛ و اولي بدون باء و بگوئيم: مولي، راجع به صيغة افعل است از اين مادّه؛ همچنانكه مصاحبت با من از مقتضيات همان صيغه است و مي گوئيم: اولي به من فلان. و بنابر اين مفاد و معناي فلان اولي بفلان با فلان مولي فلان واحد است. زيرا در هر دو حال مراد اولويّت او از غير اوست.

همچنانكه صيغة أفْعَلْ اضافه به تثنيه و جمع، و يا ضمير آنها بدون ادات مي شود و مي گوئيم: زَيْدٌ أفْضَلُ الرَّجُلَيْنِ وَ أفْضَلُهُمَا؛ وَ أفْضَلُ الْقَوْم وَ أفْضَلُهُمْ. و اما اگر بعد از آن مفرد باشد نمي توانيم اضافه كنيم؛ نمي توانيم بگوئيم: زَيْدٌ أفْضَلُ عَمْروٍ؛ و بايد با أدات بياوريم و بگوئيم: أفْضَلُ من عَمْروٍ.

و هيچ عاقلي شكّ ندارد كه: معني و مفاد، در جميع اين صيغه هاي مختلف، واحد است؛ و همچنين در بقيّة صيغه هاي افعل همانند اعلم و اشجع و احسن و اسمح و اجمل و نظائرها.

و براي تأييد كلام خود از گفتار تفتازاني در «شرح مقاصد»؛ و قوشجي در «شرح تجريد» دليل آورده است كه آنها آمدن مولي را در حديث به معناي اولي انكار نكرده اند؛ و همچنين مير سيّد شريف جرجاني در «شرح مقاصد» گفتار آن دو را قبول كرده؛ و زياده بر آنها مناقشه قاضي عضد را به اينكه مفعل را به معناي افعل كسي ذكر نكرده است، ردّ كرده است، با اين پاسخ كه: مولي به معناي متولي و مالك امر و اولي به تصرف، در كلام عرب شايع؛ و از امامان لغت منقول است.

و ابن حَجَر در «صواعق» ص 24 با سر سختي او در ردّ استدلال به حديث غدير؛ آمدن مولي را به معناي اولي به شي قبول دارد، و ليكن مناقشة او در اينست كه آيا اولويت در جميع امور است و يا در بعضي از جهات؟ آنگاه احتمال اخير را اختيار كرده است. و نسبت فهم اين معني را از حديث، به شيخين: ابوبكر و عمر داده است، كه به امير المؤمنين (ع) گفتند: أمْسَيْتَ مَوْلَي كُلِّ مُومِنٍ وَ مُؤْمِنَه.

و شيخ عبد الحقّ در «لمعات» خود اين معني را از ابن حجر حكايت كرده است. و شيخ شهاب الدّين احمدبن عبدالقادر شافعي در «ذخيره المال»، از ابن حجر پيروي كرده و گفته است: اَلتَّوَلَّي الْوَلاَيَه و آن صديق و ناصر و اولي به پيروي و نزديكي است؛ مانند گفتار خداوند تعالي: إنَّ أوْلَي النَّاسِ بِابْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ، [368]

(سزاوارترين مردم به ابراهيم، آن كساني هستند كه از او متابعت مي كنند). و اين همان معنائي است كه عمر از حديث فهميد، چون حديث را شنيد گفت: هَنِيئاً يَابْنَ أبِي طَالِبٍ! أَمْسَيْتَ وَلِيَّ كُلَّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَه. انتهي كلام ابن حجر.

و شريف سيّد مرتضي از ابوالعبّاس مبرد نقل كرده است كه: اصل يَاوَليُّ، اَلَّذِي هُوَ أوْلَي وَأحَقّ بوده است و همچنين است مَوْلَي.

و ابونصر فارابي جوهري در «صحاح اللغه» در مادة ولي در شرح بيت لبيد گويد: مراد لبيد اين بوده است كه: أوْلَي مَوْضِعٍ يَكُونُ فِيهِ الْخَوْفُ. و ابو زكريا خطيب تبريزي، در شرح «ديوان حماسه» ج 1 ص در قول جعفر بن علبه الحارثي:

ألَهْفِي بِقُرَّي سَحْبَلٍ [369] حِينَ أحْلَبَتْ عَلَيْنَا الْوَلاَيَا وَ الْعَدُوُّ الْمُبَاسِلُ

«اي، حست اسف انگيز من! اي، كاش بودي و مي ديدي كه در سرزمين قري كه در بيابان واسعي است، چگونه زنان نزديك به من _ و يا ضعفاء و عشاير و قبايل _ با دشمنان قهّار و متجاوز دست به دست هم داده، و يكديكر را در شوريدن به حريم ما ياري كردند»،

از جمله معاني هشتگانة مولي را ولي و اولي به شيء شمرده است. و از عمربن عبدالرحمن فارسي قزويني در «كَشْفُ الكَشَّاف» در بيت لبيد گويد: مَوْلَي الْمَخَافَهِ يعني أوْلَي وَ أحْرَي بِأنْ يَكُونَ فِيهِ الْخَوْفُ.

وسبط ابن جوزي در «تذكره» ص 19 اولي را يكي از معاني ده گانه اي، شمرده است كه به علماء عربيّت استناد داده شده است. و همانند سبط ابن جوزي، ابن طلحة شافعي است كه در كتاب «مَطَالِبُ اسَّؤول» ص 16 اولي را در طليعة معاني وارده در كتاب خود آورده است؛ و از او شبلنجي در كتاب «نور الابصار» ص 78 پيروي كرده و اين معني را نسبت به علمآء داده است؛ و دو شارح معلّقات سبع: عبدالرحيم بن عبد الكريم؛ و رشيد نبي در بيت لبيد گفته اند كه: مرا از وَلِيُّ الْمَخَافَهِ: الاوْلَي بِالْمَخَافَهِ است. [370]

باري، مرحوم اميني پافشاري مي كند در اينكه اصل معناي لغوي مَوْلي، أوْلي است، و حتّي در بقيّة معاني بيست و ششگانة مولي يكايك بحث مي كند و آنها را به اولي بر مي گرداند. و فخر رازي و پيروانش نيز پافشاري دارند در اينكه معاني اصلي مولي، اولي نيست و صيغة مفعل به جاي افعل تفضيل نيامده است؛ و بنابر اين حديث من كنت مولاه فعلي مولاه همچنانكه سيّد مرتضي در «شافي» استدلال بر امامت كرده است، نمي توان استفاده نمود
استدلال‌ مصنَّف‌ در اينكه‌ معناي‌ حقيقي‌ مَوْلي‌، محلّ ولايت‌ و اسم‌ مكان‌ است‌
به نظر حقير اين هر دو دانشمند در تضارب و تخاصمي كه با هم دارند دچار اشتباه شده اند. اما فخر رازي، به جهت آنكه با فرض آنكه معناي حقيقي مولي، اولي نباشد؛ و ليكن به اعتراف او در محلّ و موضع اولي اسعمال مي شود.

و همين قدر براي استدلال اماميّه كافي است. و از استدلال سيّد مرتضي نيز بيشتر از اين به دست نمي آيد. او مي گويد: يكي از معاني مولي، اولي است، و چون بقيّة معاني يا بين الثبوت و يا بين الكذب است پس بايد معناي مراد و مقصود از اين حديث اولي باشد. و اين استدلال صحيح است.

و اما علامه اميني، به جهت آنكه ما دليلي نداريم كه معناي موضوع له و حقيقي مولي، اولي است؛ بلكه دليل بر خلاف آن داريم. فلهذا براي اثبات عقيدة امامية نيازي هم به اين تطويل و خطّ مشي نيست. ما از راه ساده و آسان از حديث غدير اثبات ولايت و امامت مي كنيم، و از استشهادات فخر رازي به عدم آمدن بعضي از صيغ به جاي ديگري نيز در فراغ خواهيم بود. و براي روشن شدن اين موضوع به دو مقدّمه نياز داريم:

مقدّمة اول: اختلاف الفاظ و صيغه هاي مختلف، براي افادة معاني متفاوت است، و گرنه وضع كلمات مختلفه و صيغه هاي متفاوته غلط و عبث بود؛ و بر همين اصل بسياري بر آنند كه اصولاً الفاظ مترادفه در لغت نيامده است، و آنچه به نظر مترادف مي رسد، و يا اهل لغت در كتب خود به عنوان معناي مترادف ضبط كرده اند، در حقيقت مترادف نيستند و براي يك معناي مشترك در جميع جهات وضع نشده اند، بلكه در هر يك از آن معاني خصوصيّتي است كه به لحاظ آن خصوصيّت، لفظ را براي آن وضع كرده اند؛ گرچه هر دو لفظ و يا چند لفظ در انطباق با معاني مشتركة بين آنها اشتراك داشته باشند. مثلاً انسان و بشر كه مترادف به نظر مي آيند، براي حقيقت معناي انسان وضع شده اند، و ليكن بشر به ملاحظة اينكه انسان داراي بشره و پوست است، در مقابل ملك و جنّ كه بشره ندارند؛ و انسان به ملاحظه اينكه موجودي است داراي انس و يا داراي فراموشي؛ اگر از انس و يا نسي (نسيان) مشتقّ شده باشد. و به همين جهت در قرآن كريم انبياء به مردم مي گويند: ما بشري مانند شما هستيم؛ يعني داراي پوست و بشره هستيم.

قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إنْ نَحْنُ إلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ. [371]

«رسولان به آن قومي كه بعد از نوح آمده بودند، گفتند: ما نيستيم مگر بشري همانند شما»!

قُلْ إنَّمَا أنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَي إلَيَّ أنَّمَا إلَهُكُمْ إلَهٌ وَاحِدٌ. [372] بگو (اي، پيغمبر) اينست و غير از اين نيست كه من بشري هستم همانند شما كه به من وحي مي شود كه خداوند شما خداوند يگانه است».

چون در اين محاورات، كافران رسالت رسول را از كسي كه انسان باشد و داراي پوست و بشره باشد يعني طبيعي و مادّي باشد، انكار داشتند. و يا حضرت مريم به فرشتة آسماني مي گويد: چگونه براي من پسري خواهد بود در حالي كه بشري خود را با بدن من مسّ نكرده است؛ و من زن فاجره أي، نيستم! قَالَتْ أنَّي يَكُونُ لِي غُلاَمٌ وَ لَم يَمْسَسْنِي بَشرٌ وَ لَمْ أكُ بَغِيّاً. [373] زيرا كه لازمة پسر آوردن و حامله شدن تماس با انساني است كه داراي پوست و بشره باشد، نه نفس ملكوتي انسان.

و بنابر اين گفتار، صيغة مَفْعَل براي حدث و يا براي زمان و يا براي مكان وضع شده است، و صيغه أفْعَل براي افاده برتري و مزيّت. و اين دو معناي مختلفي است گرچه در اصل معناي مشترك كه از آن اشتقاق يافته اند مشترك باشند.

فعليهذا فخر گفته است كه: خليل و همقطاران او معناي اولي را در كتب خود ذكر نكرده اند. [374] و مير سيّد شريف در «شرح مواقف» گفته است: هيچيك از ائمّة لغت صيغة مفعل را به معناي افعل ذكر نكرده اند. و گفتار خداوند تعالي: وَ مَأوَاكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاَكُمْ يعني مَقَرُّكُمْ

وَ مَا إليهِ مَالْكُمْ وَ عَاقِبَتُكُمْ. و به همين جهت در ذيل آن فرموده است: و بس المصير [375] يعني بعد بازگشتي است.

و بنابر آنچه گفته شده، استفاده مي شود كه: ارادة معناي اولي از لفظ مولي كه در بسياري از تفاسير آمده است، بنابر رسانيدن معني با الفاظي است كه در بسياري از جهات با معناي حقيقي آن لفظ مناسبت دارد گرچه معناي حقيقي آن نباشد. و اين روش در بسياري از كتب لغت نيز ديده مي شود، كه معاني حقيقيّه را تنها بيان نمي كنند بلكه آنها را و موارد استعمال الفاظ را مجموعاً ذكر مي كنند.

مقدّمة دوم: حمل بر دو قسم است: أوَّلي ذَاتِي و شَايِع صنَاعِي.

مراد از حمل اولي بيان اشتراك دو اسم است در يك مفهوم؛ يعني مي خواهيم بگوئيم: مفهوم محمول با مفهوم موضوع اتّحاد دارند مثل: الانسان حيوان ناطق كه بين مفهوم انسان، و مجموع حيوان ناطق تفاوتي نيست.

و مراد از حمل صناعي بيان اشتراك دو مفهوم است در يك مصداق؛ يعني مي خواهيم بگوئيم: مفهوم محمول با مفهوم موضوع، در مصداق و تحقّق خارجي اشتراك دارند گرچه آن دو مفهوم با هم مشترك نباشند؛ مثل زيد انسان؛ و زيد قائم. در اينجا مفهوم انسان با زيد در خارج متّحد شده؛ و بر اين موجود خارجي هر دو مفهوم صادق است. و مفهوم قائم و زيد نيز متحد شده و بنابر اين، اين موجود خارجي منطبق عليه هر دو مفهوم قائم و زيد است.

حال كه اين دو مقدّمه روشن شد مي گوئيم: بدون شك مفهوم صيغة مفعل با مفهوم صيغة افعل تفضيل اختلاف دارند؛ و ليكن چه بسا در مصداق متّحد باشند. و عليهذا اگر گفتيم فلان مولي فلان و از مولي، افعل تفضيل را اراده كرديم، در اينجا به حمل شايع صناعي صحيح است، و اگر گفتيم مولي اولي باز به حمل شايع صحيح است.

و اگر گفتيم: فلان ليس مولي فلان، و مراد از مولي افعل تفضيل بود، باز به حمل شايع صحيح است. و نيز اگر گفتيم: مولي ليس اولي به حمل شايع صحيح نيست؛ ولي به اولي صحيح است؛ چون آن دو با هم متحد المفهوم نيستند. همچنانكه زيد ليس بقائم بنابه حمل شايع صحيح نيست؛ ولي به حمل اولي صحيح است؛ در صورتي كه زيد در خارج قائم باشد.

از آنچه بيان شد، معلوم شد كه هر يك از فخر رازي و علامة اميني در يك طرف از بحث قرار گرفته و اثبات چيزي را مي كنند كه نبايد اثبات كنند؛ و نفي چيزي را مي نمايند كه نبايد نفي نمايند.

فخر رازي مي گويد: مولي، اولي نيست. اين به حسب حمل اولي ذاتي درست است ولي به حسب حمل شايع غلط است؛ زيرا ما در صدد اثبات اتحاد ميان مفهوم آنها نيستيم بلكه مثل زيد انسان اتحاد وجودي آنها را در خارج مي طلبيم؛ و اين معني با حمل شايع هم تمام مي شود، زيرا براي اثبات ولايت اتحاد مصداقي و خارجي معناي مولي با معناي اولي كافي است. ولي فخر رازي از عدم اتحاد بن دو مفهوم مي خواهد عدم اتحاد بين دو مصداق را نتيجه بگيرد؛ و بر همين اساس تمسّك سيّد مرتضي را باطل پنداشته است. و اين كلام اشتباه است.

علامة اميني مي گويد: مولي، اولي است. اين به حسب حمل شايع صناعي درست است، ولي به حسب اولي ذاتي اشتباه است، زيرا بين دو مفهوم آنها اتحادي نيست. و همان اتحاد مصداقي براي ما كفي است. ولي علامة اميني از اتحابين دو مفهوم مي خواهد اتحادبين دو مصداق را نتيجه بگيرد و بگويد: چون دو مفهوم يكي است، پس علي (ع) در خارج با مفهوم اولويّت منطبق است. و اين كلام اشتباه است، زيرا براي اتحاد مصداقي نياز به اتحاد مفهومي نداريم.

بگذار دو مفهوم مولي و اولي با هم تفاوت داشته باشند، و اسم مكان با افعل تفضيل متفاوت باشد، ولي بعد از اتحاد مصداقي و حمل شايع و انطباق معناي اولي بر علي (ع) در خارج، بعد از عدم امكان انطباق بقية معاني ديگر كه براي مولي ذكر شده است، امامت براي آنحضرت ثابت است؛ و راه گريزي براي منكران ولايت نخواهد بود.

و از آنچه تا به حال بيان شد معلوم شد كه حقيقت لفظ مولي در نزد علامة اميني به معناي اولي است و سزاوارتر به چيزي. ولي در نزد حقير حقيقت آن، اسم مكان است براي موضعي كه حقيقت ولايت در آن باشد.

و ولايت كما اينكه كراراً بيان شده است، ارتفاع حجاب بين دو چيز است بطوريكه فاصله اي، ميان آن دو چيز غير از خود آن دو چيز نباشد. و تمام معانيي كه براي مولي و ولي و اولي و غيرها ذكر شده است بواسطة اين معني است كه در هر يك از مصاديق بواسطة انطباق اين معني بر آن، استعمال مي شود. وَ أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَليُّ اللهَِ يعني شهادت مي دهم كه علي به مقام و درجه اي، رسيده است، و در موقع و منزلتي قرار گرفته است كه در مقام عبوديّت محضه بين او و بين خداوند هيچ حجاب و فاصله اي، نيست.

اينست معناي ولايت كامله، و اينست معناي عبوديّت تامّه. اَللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الْمُتَمَسَّكِينَ بَوَلاَيَتِهِ. در اين مقام ولايت كه تجلي گاه تمام صفات و أسماء كلية الهيه، و منشا ظهور جمال و جلال است قرار گرفته، آئينه و آيتي است عظيم؛ خودنمائي ندارد، خدا نمائي دارد، از خدا مي گيرد، و به ما سوي الله افاضه مي كند.

بازگشت به فهرست

داستان‌ نشان‌ دادن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را به‌ مردم‌، همانند يوسف‌ به‌ زنان‌ مصري‌
اينجاست كه بدون اختيار، اين بيت عارف كامل ابن فارض مصري بر زبان جاري مي شود:

فَكُلُّ مَلِيحٍ حُسْنُهُ مِنْ جَمَالِهَا مُعَارٌلَهُ بَلْ حُسْنُ كُلِّ مَلِيحَهِ [376]

«تمام زيبائي ها و محاسني كه در عالم، در هر مليح و در هر مليحه اي، هست همه از او گرفته شده، و بدين زيبايان به عنوان عاريت سپرده شده است».

در اينجا چه نيكوست داستاني را كه شيخ تفسير: ابوالفتوح رازي _ اعلي الله تعالي مقامه الشّريف _ آورده است ذكر كنيم:

«آنگه اشارت كرد به امير المؤمنين علي، و او را بخواند و با خود بر آن منبر برد، و دو بازوي او گرفت و او را برداشت و بگردانيد، و بر مردمان عرض كرد چنانكه عروس را جلوه كنند حتي رأي الناس بياض ابطيهما: تا مردمان سفيدي زير بغل هر دو بديدند. و ساعتي خاموش مي بود. چنين گويند كه: شبلي در روز غدير نزديك يكي از معروفان شد از علويان، و او را تهنيت كرد، آنگه گفتكه يا سيدي تو داني تا اشارت در آن چه بود كه جدّت دست پدرت گرفت، و برداشت و سخن نگفت؟! گفت: ندانم.

گفت: اشاره بود به آنكه زناني كه از جمال يوسف بيخبر بودند زبان ملامت در زليخا دراز كردند و گفتند: اِمْرَأه الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَيَها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبّاً إنَّا لَنَرَيهَا في ضَلاَلٍ مُبِينٍ. او خواست تا طرفي از جمال يوسف به ايشان نمايد، مهماني ساخت و آن زنان را بخواند؛ و در خانه دو در برد؛ و بنشاند؛ و يوسف را جامهآء سفيد در پوشيده و گفت: براي دل من از اين خانه در رو، و به آن در بيرون شو! و ايشان را گفت: من مي خواهم تا اين دوست خود را به يكبار بر شما عرض كنم؛ براي دل من هر كدام به او مبرتي كنيد!

گفتند: چه كنيم؟! گفت: هر يك را كاردي و ترنجي به دست مي دهم؛ چون آيد، هر يك پارة ترنج ببريد و به او بدهيد! گفتند: چنين كنيم. چون او از در خانه در آمد و چشم ايشان بر جمال او افتاد، خواست كه ترنج ببرند، دست ها ببريدند از دهش و حيرت. چون او برفت، گفتند: حَاشَ ِللهِ مَاهَذَا بَشَرٌ إنْ هَذَا إلا مَلَكٌ كَريمٌ.

گفت: ديديد! اين آنست كه شما زبان ملامت بر من دراز كرديد، به سبب اين؛ فذلكن الذي لمتنني فيه.

بازگشت به فهرست

ألَسْتُ أوْلَي‌ بِكُم‌ من‌ أنفُسِكُم‌ نيز تفسير كنندة‌ معناي‌ مَولي‌ مي‌باشد

رسول (ص) هم اشارت كرد گفت: اين مرد آنست كه اگر وقتي در حق او سخني گفتم، شما را خوش نيامد زبان ملامت دراز كرديد؛ امروز بنگريد تا خداي تعالي در حق او چه گفت؟ او را چه پايه نهاد؟ و چه منزلت داد؟ آنگه گفت: الست اولي بكم من انفسكم؟! نه من به شما از شما اولاترم؟!

قَالُوا: بَلَي تقرير كرد، تا اقرار دادند. چون همه اقرار دادند، بي فصلي و تراخي گفت: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلاَهُ؛ اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ، وَ عَادَ مَنْ عَادَاهُ، وَ انْصرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُل مَنْ خَذَلَهُ. هر كه من مولاي اويم علي مولاي اوست؛ بار خدايا هر كه او را دوست دارد دوستش دار! و هر كه او را دشمن دارد تو او را دشمن دار! و هر كه ناصر او باشد ناصرش باش؛ و هر كه خاذل او باشد مخذولش دار! آنگه گفت: اَللَّهُمَّ هَلْ بَلَّغْتْ؟! بار خدايا برسانيدم؟ آنگه اصحاب را گفت: شنيديد كه آنچه خدا گفت برسانيدم؟! گفتند: بلي!

گفت: اَللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَيْهِمْ بار خدايا گواه باش بر ايشان!» تا آخر داستان. [377]

ملاّي رومي در اين باره گويد:

زين سبب پيغمبر با اجتهاد نام خود و آن علي مولانهاد

گفت: هر كس را منم مولا و دوست ابن عم من علي، مولاي اوست

كيست مولا، آن كه آزادت كند بند رقيت زپايت بر كند

چون به آزادي نبوت هادي است مؤمنان راز انبيا آزادي است

اي، گروه مؤمنان شادي كنيد همچو سر و سوسن آزادي كنيد. [378]

دوم شاهد و دليل بر اينكه مراد از مولي در حديث غدير، امامت و ولايت كليه است، گفتار رسول خدا (ص) است قبل از بيان اين فقره از خطبه، به اينكه مردم را مخاطب قار داده و به اين طريق استفهام تقريري پرسش نمود: ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ مِنْ أنْفُسِكُمْ؟ آيا من از خود شما به نفوستان از جهت اختيار و اراده و مولويت و تصرّف در امور و ساير جهات نزديكتر به شما نيستم؟! همه گفتند: آري. و بر اين پايه و اساس، آنحضرت گفتار خود را تفريع كرد كه: فَمَنْ كُنْتُ مَوْالاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ «پس بنابر اين هر كس كه من مولاي او هستم علي مولاي اوست».

و چون عبارت آنحضرت ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ مِنْ أنْفُسِكُمْ نتيجه و متفرّع از آية كريمه قرآن است كه: النبي اولي بالمومنين من انفسهم؛ [379] ولايت پيغمبر بر مؤمنان از ولايت خود آنها به نفوسشان بيشتر است؛ و اين ولايت بدون شكّ، اولويّت من جميع الجهات است روحاً و جسماً، ظاهراً و باطناً، ديناً و دنياً؛ فعليهذا مراد از استفهام تقريري رسول الله در گفتارشان: ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ همين گونه ولايت است. و بنابر اين ولايت داده شده به امير مؤمنان در مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ نيز همين گونه ولايت خواهد بود.

اين جملة استفهاميّة رسول الله را همانند خود حديث ولايت، علاوه بر قاطبه علماء شيعه، اعلام و حفاظ اهل سنت همانند احمد بن حنبل، ترمذي، ابن ماجه، نسائي، طبري و طبراني، ابوحاتم، دارقطني، ذهبي، حاكم، ابونعيم، ثعلبي، بيهقي، خطيب، حسكاني، ابن مغازلي، سجستاني، خوارزمي، ابن عساكر، بيضاوي، ابن اثير، ابوالفرج، تفتازاني، حموئي، گنجي، ايجي، ابن صباغ، ابن حجر، سيوطي، و بسياري ديگر از آنها در كتب خود ذكر كرده ند. و تعداد اسامي اين برزرگان اهل سنت را كه در كتب خود آورده اند، علامة اميني به شصت و چهار نفر بالغ گردانيده است. [380]

و بنابر اين، خود اين مقدّمة استفهاميّه نيز مستقلاً به حدّ تواتر رسيده است، و بسياري از صحابة رسول خدا (ص) كه حديث ولايت را روايت كرده اند منضمّاً با اين مقدّمه بوده است.

حال مي گوئيم: مراد از مولي در حديث ولايت همان اولي در مقدمة اين خطبه در استفهام رسول الله است. و به عبارت ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ مِنْ أنْفُسِكُمْ و فمَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ يك معني دارد، و گرنه جملة اول از دوم جدا، و بدو ربط و محتوي، و از درجة بلاغت ساقط مي شد.

و شاهد بر اين مطلب آنكه بسياري از اعلام كه روايت را بيان كرده اند همانطور كه در مطاوي گفتار در ضمن دروس سابق ديديم _ به اين عبارت بيان كرده اند كه: بعد از استفهام و تقرير، رسول خدا فرمود: الا فمَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ. و اين جمله به صراحت، پيوند دو جمله استفهاميه و اخباريه رسول الله را مي رساند.

حافظ ابوالفرج يحيي بن سعيد ثقفي اصفهاني در كتاب «مرج البحرين» بعد از نقل مقدّمات خطبه غدير، مي گويد: رسول خدا (ص) دست علي را گرفت و گفت: مَنْ كُنْتُ وَليَّهُ وَ أوْلَي بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِيٌّ وَليُّهُ: «هر كس كه من ولي او هستم و از خود او به نفس او ولايتم بيشتر است، پس علي بن ابيطالب ولي اوست».

وسبط ابن جوزي بعد از آنكه معناي اولي را در حديث غدير ترجيح مي دهد، مي گويد: مراد از مولي در حديث، اطاعت مخصوص و اولي است؛ و معناي آن اين مي شود كه:: مَنْ كُنْتُ أوْلَي بِهِ مِنْ نَفْسِهِ فَعَلِيٌّ أوْلَي بِهِ. [381]

و ابن طلحه شافعي مي گويد: جماعتي بر آنند كه مراد از حديث، اولويّت است. [382]

بازگشت به فهرست

اللهُمَّ وَالِ مَن‌ وَالاَهُ نيز مؤيّد معناي‌ امامت‌ از كلمة‌ مَولَي‌ است‌
و از آنچه گفته شد به دست مي آيد عدم صحت آنچه بعضي از عامة گفته اند كه: دلالت تقديم ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ بر من كُسنت مولاه بر ولايت تامّه و امامت وقتي تمام است كه در دنبال حديث، دعاي رسول الله: از اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ، و عاد من عاداه نباشد، زيرا كه معناي اين فقره آنست كه: «بار پروردگارا دوست بدار كسي را كه علي را دوست دارد! و دشمن بدار كسي را كه علي را دشمن دارد»! و اين دعاي رسول الله بر دوستي دوستان لعي كه به لفظ وال آمده است قرينه مي شود براي آنكه مراد از مولي نيز دوست و محبّ است. و در اينصورت دلالت حديث بر ولايت تمام نيست.

اين استدلال صحيح نيست، زيرا كه مبتني است بر آنكه مراد از اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ دوستي و محبّت و يا نصرت باشد. و اينطور نيست، بلكه مراد همان معناي حقيقي ولايت است. از اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ معنايش آنست كه: بار پروردگارا تو ولايت كسي را بر عهده بگير كه او ولايت علي را بر عهده دارد! و از كسي سرپرستي و حمايت كن كه او در تحت سرپرستي و جماعت علي در آمده است! و صاحب اختيار كسي باش كه او علي را صاحب اختيار گرفته است! زيرا همانطور كه گفتيم ولايت رفع حجاب است، و نسبت به طرفين لفظ مولي و وليّ استعمال مي شود؛ و تصريف فعل نيز در هر دو طرف واقع مي شود. كلمة وال كه امر است يعني تو ولايت را بر عهده داشته باش، و والاه كه صيغة ماضي است يعني در تحت ولايت او در آمده است.

پس اين فقره از دعاي حضرت رسول الله، علاوه بر آنكه منافاتي با ولايت در مقدّمه و حديث ندارد، مؤيد و مسدّد آنست.

زيرا اولاً به صيغة عموم، ولايت علي را بر همه مردم واجب كرده است و همه را به پيروي و اطاعت فرا خوانده است. و اين معني با ولايت سازگار است نه با معناي محبّت و يا نصرت.

و ثانياً براي تثبيت امامت و ولايت او همة مردم را امر به مساعدت نموده است، تا موانع را از سر راه بر دارد. و معلوم است كه امامت منصب عامّي است كه نياز به مساعدت و اطاعت مردم دارد؛ و گرنه محبت و نصرت عموميّتش، اينهمه احتياج به تأكيد و اصرار ندارد.

و ثالثاً از اين فقره مي توان بر عصمت آنحضرت استدلال كرد، زيرا دعوت عامّة مردم بدون قيد و شرط به لزوم تولّي و نصرت، و به بيزاري از عداوت، و تنها گذاردن و اعتنا به اوامر و نواهي ننمودن، بدون تحقّق معني و حقيقت عصمت، معني ندارد.

و از آنچه گفته شد معلوم مي شود كه عدل و قرينه قرار دادن جملة وعاد من عاداه (دشمن بدار كسي را كه با علي دشمني كند) براي جملة: وال من واله نيز دليل بر معناي محبّت و نصرت از كلمه وال من والاه نمي باشد، زيرا طبعاً از لوازم عدم ولايت و دوري، پيدايش خصومت و دشمني است.

و از همة اينها گذشته جملات من كنت مولاه فعلي مولاه و از اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ هر يك مستقل و داراي معناي خاصي است، و بر فرض كه مراد از وال من والاه محبّت و نصرت باشد، ظهور جملة مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ بر ولايت كلية و امامت خصوصاً با تفريع بر جملة الست اولي بكم من انفسكم به جاي خود ثابت، و حجّيّت ظهورات در محاورات و كلمات جاي تشكيك نيست.

شاهد و دليل سوم، جملات و عباراتي است كه در خطبه آمده، و هر يك از آنها به تنهائي دلالت دارند بر اينكه مراد از كلمة مولي، امامت است؛ و عليهذا هر يك از اينها قرينه براي معناي منظور مي باشند:

بازگشت به فهرست

شواهد موجوده‌ در خطبه‌ كه‌ دلالت‌ بر معناي‌ امامت‌ از لفظ‌ مولي‌ دارد
از جمله رسول خدا 0ص) مردم را دعوت به پيروي از كتاب و عترت مي كند، و آن دو را دو ثقل، يعني چيز گرانقدر و پر ارزش مي خواند؛ و عدم انفكاك آنها را از هم تا روز قيامت بيان مي كند و مي فرمايد: فَلاَ تُقَدَّمُوهُمَا فَتَهْلِكُوا! وَلاَ تَقْصُرُوا عَنْهُمَا فَتَهْلِكُوا! «شما از كتاب و عترت جلو نيفتيد كه هلاك مي شويد! و كوتاهي نيز از آنها نكنيد كه هلاك مي شويد»! در جلو افتادن و سبقت گرفتن، و همچنين در كوتاهي كردن و كند آمدن، مگر معنائي جز در موارد اطاعت و لزوم پيروي همانند كتاب خدا معنائي متصوّر است؟ و لزوم طاعت از آثار امامت است.

و از جمله آنكه رسول خدا (ص) پس از آنكه از مردم اقرار و اعتراف بر توحيد خداوند و رسالت خود گرفت، بدون فاصله ولايت امير المؤمنين (ع) را بر آن دو مترتب ساخت. و معلوم است كه اقتران ولايت، با رسالت رسول، و توحيد حضرت ربوبي، غير از زعامت و امامت نمي تواند چيز ديگري بوده باشد. رسول خدا (ص) فرمود:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ! بِمَ تَشْهَدُونَ؟! قَالُوا: نَشْهَدُ أنْ لاَ إلَهَ إلا اللَهُ! قَالَ: ثُمَّ مَهْ؟! قَالُوا: وَ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ! قَالَ: فَمَنْ وَليُّكُمْ؟! قَالُوا: اللَهُ وَ رَسُولُهُ مَوْلاَنَا: «أي، مردم به چه چيز شهادت مي دهيد؟! گفتند: شهادت مي دهيم كه معبودي جز خدا نيست. فرمود: ديگر به چه چيز؟! گفتند: محمّد پيامبر خدا و فرستادة اوست. فرمود: پس وليّ شما كيست؟! گفتند: خدا و رسول خدا مولاي ما هستند!»

در اين حالت پيامبر دست خود را به بازوي علي زد و او را بر روي دست برافراشت و گفت: مَنْ يَكُنِ اللهُ وَ رَسُولُهُ مَوْلاَهُ فَإنَّ هَذَا مَوْلاَهُ: «هر كس كه خدا و رسول خدا مولاي اوست، پس اين علي مولاي اوست».

و با مختصر توجّهي در اين عبارات، خوب واضح است كه: ولايت علي به همان معني و مفاد ولايت خدا و رسول خداست، و ابداً انفكاك ندارد، و معنائي ديگر متصوّر نيست؛ وگرنه عبارت لغو، و كلام بيهوده است.

و در عبارت وارده از احمدبن حنبل وارد است كه: فَقَالَ: أَيُّهَا النَّاسُ! مَنْ اولي النَّاسِ بِالمؤمنينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ؟ قَالوا: اللهُ وَ رَسُولُهُ أعْلَمُ!

قَالَ: إنَّ اللَهَ مَوْلاَيَ وَ أنَا مَوْلَي الْمُؤْمنينَ وَ أنَا أوْلَي بِهِمْ مِنْ أنْفْسِهِمْ، فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ. و اين جملة آخر را سه بار، و به روايت احمد حنبل چهار بار تكرار كرد.

پيامبر گفت: اي، مردم! چه كسي ولايتش نسبت به مؤمنين از ولايت آنها به خودشان افزون تر است؟!

گفتند: خدا و رسول خدا داناترند!

پيغمبر فرمود: خدا مولاي من است، و من مولاي مؤمنان هستم، و من ولايتم به مؤمنان از ولايت آنها به خودشان بيشتر است. پس بنابر اين، هر كس كه من مولاي او هستم علي مولاي اوست».

باري اقتران و وحدت ولايت، و اتحاد سنخيت امارت و اولويت در اين فقرات از خطبه، بين ولايت رسول خدا و ولايت امير مؤمنان _ عليهما افضل الصّلوات و التّحيّات _ بديهي است، و نياز به تفكير و تأمل ندارد.

و از جمله آنكه: پيامبر در ابتداي خطبه مي فرمايد: كَأنَّي دُعِيتُ فَأَجَبْتُ «گويا كه مرا خوانده اند و من دعوت حق را لبيك گفته ام». يا اينكه: يُوشِكُ أنْ اُدْعَي فَاُجِيبَ «نزديك است كه خوانده شوم و من اجابت كنم». يا اينكه: ألاَ وَ إنَّي اُوشِكُ أنْ اُفَارِقَكُمْ «آگاه باشيد كه نزديك است من با شما مفارقت كنم». و بايد اينكه يُوشِكُ أنْ يأتيَ رَسُولُ رَبَّي فَاُجِيبَ» نزديك است فرستادة پروردگار من بيايد و من اجابت نمايم».

و اين نحوه از سخنان مي رساند كه: از تبليغ پيامبر يك امر بسيار مهمّي باقي مانده بود، كه آنحضرت مي ترسيد مرگ او را دريابد، و به اين مهم مبادرت نورزد و دين خدا ناقص و رسالت او تمام نشود.

و ما مي بينيم كه در اين خطبه جز سفارش به عترت طاهره و نصب امير المؤمنين _ عليه افضل صلوات المصلّين _ چيز ديگري نگفته است و دستور ديگري نداده است. و معلوم است كه آن امر مهمّ _ كه خوف از وصول پيك اجل بدون مبادرت به آن امر را دارد _ غير از مسئله ولايت نيست. و عليهذا آيا مي توان براي ولايت كه در اين خطبه آمده است، با وجود اين نگراني رسول خدا، معنائي غير از امامت و حكومت اسلام كه دنبالة امامت و امارت رسول الله است چيز ديگري همانند محبّت و نصرت فرض نمود؟ حاشا و كلاً.

و از جمله آنكه پيامبر مي فرمايد: وَ لْيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ «بر تمام حاضران واجب است كه اين پيام را به غائبان برسانند». اگر مراد از ولايت نصرت و يا محبت بود، با فرض لزوم اين دو امر بر مؤمنان كه از سابق از كتاب و سنّت استفاده شده است، ديگر تأكيد و اصرار بر لزوم رساندن اين پيام به غائبين، چه معنائي داشت؟ معلوم مي شود كه اين پيام، پيام جديد و مهمي است كه اعلانش به غائبان بر عهدة حضّار است.

بالأخصّ كه پيامبر بعد از ابلاغ، خداوند را گواه گرفته و گفتند: اَللَّهُمَّ أنْتَ شَهِيدٌ عَلَيْهِمْ أَنِّي قَدْ بَلَّغْتُ وَ نَصَحْتُ! «خداوندا تو بر ايشان شاهد و گواهي كه من تبليغ اين امر را نمودم و پند دادم»! و شاهد گرفتن خداوند را در اين مسئله كه در اين خطبه كراراً و مراراً اللهم اشهد، اللهم اشهد آمده است، دليل بر آنست كه امر جديدي در آن روز حادث شده كه تا آن روز نبوده است.

و از جملة گفتار رسول خداست در دنبال حديث كه: اَللهُ اَكْبَرُ عَلَي إكْمَالِ الدين، و إتْمَاِم النَّعْمَهِ، و رَضَي الرَّبِّ بِرِسَالَتِي وَ الْوَلاَيهِ لِعَلِيِّ بْنِ أبيطَالِبٍ: «الله اكبر بر كامل كردن خداوند دين خود را، و بر تمام نمودن نعمت خود را، و بر رضايت حضرت پروردگار به رسالت من و به ولايت علي بن ابيطالب».

و در روايت واردة از شيخ الاسلام حموئي:: اَللهُ اَكْبَرُ عَلَي تَمَامِ نُبُوَّتِي وَ تَمَامِ دِينِ اللهِ بِوَلايهِ عَليَّ بَعْدِي. [383]

«الله اكر بر تماميت نبوت من، و بر تماميت دين خدا به ولايت علي پس از من». و از جمله گفتار رسول خداست پس از خاتمة خطبه كه هَنِّئُوني! هَنِّئُوني إنَّ اللَهَ خَصَّنِي بِالنُّبُوَّه وَ خَصَّ أهْلَ بَيْتِي بِاْلامَامَهِ! «به من تهنيت بگوئيد! به من تبيك بگوئيد زيرا كه خداوند مرا به نبوّت، و اهل بيت مرا به امامت اختصاص داده است».

و صريح عبارت، امامت اهل بيت و در مقدم ايشان علي بن ابيطالب عليهم السلام است. و معلوم است كه تشكيل مجلس و خيمه جداگانه براي عرض تهنيت و تبريك گفتن، و امير المؤمنين را در آن خيمه براي جلوس به عنوان امره المؤمنين: امير المؤمنان و پاسخگوي مردم نشاندن، و سپس مؤمنان را امر به رفتن در آن خيمه نمودن و تهنيت گفتن، و رسول خدا زن هاي خود را نيز براي عرض تبريك و تهنيت به آن خيمه فرستادن، همه و همه دلالت بر اعطاء منصب امارت و امامت و مقام ولايت به آنحضرت بوده است.

فلهذا ديديم كه شيخين: ابوبكر و عمر چون آنحضرت را ملاقات كردند زبان به تهنيت به ولايت گشوده و بَخٍّ بخٍّ لَكَ يَا بْنَ أبِيطَالِبٍ! أَصْبَحْتَ وَ أَمْسَيْتَ مَوْلاي و مَوْليَ كُلَّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ [384] سر دادند.

يعني: «به به از تو! آفرين، آفرين بر تو! اي، پسر ابوطالب كه روزگار خود را به اين حال در آوردي (صبح كردي و شب كردي) كه مولاي من، و مولاي هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه اي، گشتي»!

و از جمله آنكه در احاديث بسياري تعبير از موقف روز غدير، به لفظ نصب شده است، كه رسول خدا مي فرمايد: خداوند مرا مأمور كرد كه امام شما را براي شما نصب كنم. و لفظ نصب كه در بسياري از طرق حديث با لفظ ولايت نيز مقرون وارده شده است، و به عنوان نصب ولايت آمده است دلالت بر مرتبه اي، دارد كه حكومت مطلقة براي تمام افراد امّت است، و همان معناي امامت است كه ملازم با اولويّت در امور راجع به امّت است.

اين لفظ مرتبة تازه اي، را براي حضرت امير المؤمنين (ع) مي رساند كه در آن روز عنايت شده است و تا آن روز سابقه نداشته است؛ و نمي تواند مانند محبّت و نصرت باشد كه از قديم بوده و براي همة افراد مسلمين به طور عامّ معلوم بوده است.

لفظ نصب در موارد اقامه براي امر حكومت و تقرير ولايت است. مثلاً مي گويند: سلطان فالن كس را به عنوان والي و حاكم براي فلان استان نصب كرد. و هيچگاه نمي گويند كه او را به عنوان محبّ و يا ناصر و يا محبوب و يا منصور و نظير اينها از عناويني كه همة افراد مجتمع در آن مشتركند، نصب كرد. و اين همان مقام خلافت و امامت و وصايت و قيام به اموري است كه رسول خدا علي را از جانب خدا بدان منصوب فرمود.

شيخ الاسلام حموئي با سند متّصل خود از سليم بن قيس هلالي روايت مي كند كه: من ديدم عليّ بن ابيطالب (ع) در زمان خلافت عثمان در مسجد رسول خدا (ص) است و جماعتي نشسته اند، و از علم و فقه و حديث مذاكراتي دارند. و سپس حديث را مفصّلاً بيان مي كند تا مي رسد به اينجا كه: زيدبن ارقم و برآء بن عارب و سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار برخاستند و گفتند: ما شهادت مي دهيم كه در حافظة خود داريم گفتار رسول خدا (ص) را كه بر فراز منبر ايستاده بود و تو در پهلوي او بودي و مي گفت:

يَا أيُّهَا النَّاسُ! إنَّ اللَهَ عَزَّ وَ جَلَّ أمَرَني أنْ أنْصِبَ لَكُمْ إمَامَكُمْ وَ الْقَائِمَ فيكُمْ بَعْدِي وَ وَصِيَّي وَ خَليفَتِي، وَ الَّذِي فَرَضَ اللَهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَي الْمؤْمِنينَ فِي كِتَابِهِ طَاعَتَهُ، فَقَرَنَهُ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَتِي، وَ أمَرَكُمْ بِوَلاَيَتِهِ. وَ إنَّي رَاجَعْتٌ رَبّي خَشْيَهَ طَعْنِ أهْلِ النِّفَاقِ وَ تَكْذِيبهِمْ فَأوْعَدَنِي لابَلِّغَهَا (ظ) أوْلِيُعَذِّبَنِي. [385]

اي، مردم خداوند عزّ و جل مرا امر كرد كه براي شما امامتان، و آنكه بعد از من در ميان شما قيام به امور دارد، و وصيّ من، و جانشين من، و آن كه را خداوند عزّ و جلّ در كتاب خود طاعت او را واجب كرده، و اطاعت از او را با اطاعت از من و اطاعت از خودش مقرون گردانيده، و شما را به ولايت او امر كرده است، نصب كنم. و من از ترس طعن اهل نفاق و تكذيب آنها به پروردگارم مراجعه كردم، و او مرا بيم داد كه يا بايد ولايت علي را تبليغ كني، و يا من و را عذاب مي كنم».

و سيّد علي شهاب الدين همداني از عمربن خطّاب روايت كرده است كه او گفت: نصب رسول الله (ص) عَليًّا عَلَماً، فَقَالَ: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ، اَللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، اَلَّلهُمَّ أنْتَ شَهِيدِي عَلَيهِمْ. [386]

«رسول خدا (ص) علي بن ابيطالب را به عنوان شاخص نصب كرد و گفت: هر كس من مولاي او هستم علي مولاي اوست. بار پروردگارا ولايت آنكس را داشته باش كه او ولايت علي را دارد! و دشمن داشته باش آن كه را كه با علي دشمني كند، و مخذول و خوار گردان آنكه را كه علي را خوار كند؛ و ياري كن كسي را كه علي را ياري كند. بار پروردگارا تو گواه من هستي بر اين امّت»!

بازگشت به فهرست

كلمة‌ نصب‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ ولايت ‌، دالّ بر امامت‌ است‌
و از جمله آنكه ابن عباس پس از خاتمه خطبة پيغمبر گفت: وَجَبَتْ وَاللَهِ فِي رِقَابِ الْقَوْمِ[387] «سوگند به خداوند كه ولايت علي، بر گردنهاي بزرگان و اعيان عرب ثابت و لازم شد»، يعني گردنگير شد.

اگر مراد از ولايت محبّت و يا نصرت بود آيا وجهي براي كلام ابن عبّاس متصوّر بود؟ زيرا تأييد و تقويت نصرت و محبّت، گردنگير شدن ندارد، و ليكن منصب امامت و خلافت كه مستلزم امارت و حكومت و فرمانروائي است براي افرادي كه بخواهند شانه از زير بار خالي كنند و در تحت آن حكومت نروند، گردنگير شدن دارد.

باري اينك كه بحث دربارة معناي مولي در حديث غدير به پايان مي رسد، چقدر مناسب است قصيدة مرحوم سيّد رضاي هندي عرب را كه معروف به قصيدة كوثريّه است در اينجا بياوريم، و به بركات نفس نفيس رسول خدا (ص) و امير المؤمنين _ سلام الله عليه _ متوسّل گرديم؛ و از آن دو روح مقدّسي كه برتر از روح القدس است استمداد، و براي رفع موانع سير، و پيمودن درجات قرب از آن بزرگواران، استجلاب خير و رحمت از ذات حضرت احديّت كنيم.

بازگشت به فهرست

قصيدة‌ كوثريّة‌ سيد رضاي‌ هندي‌ عرب‌
اين قصيده داراي پنجاه و چهار بيت است، بيست و چهار بيت اول آن در توسّل به حضرت رسول الله است و بقيّة ابيات در توسّل به حضرت امير المؤمنين و در محامد و مناقب و فضايل آن درّ شاهوار عالم امكان است:

أمُفَلَّجُ ثَغْرُكَ أمْ جَوْهَرْ وَ رَحِيقُ رُضَابُكَ أمْ سُكَّرْ 1

قَدْ قَالَ لِثَغْركَ صَانِعُهُ إنَّا أعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرْ 2

وَالْخَالُ بِخَدِّكَ أمْ مِسْكٌ نَقَّطْتَ بِهِ الْوَرْدَ الْأحْمَرْ 3

أمْ ذَاكَ الْخَالُ بِذَاكَ الْخَدّ فَتَّيْتَ النَّدَّعَلَي مَجْمَرْ 4

عَجَباً مِنْ جَمْرَتِهِ تَذْكُو وَ بِهَا لاَيَحْتَرِقُ الْعَنْبَرْ 5

يَا مَنْ تَبْدُو لِي وَفْرَتُهُ فِي صُبْحِ مُحَيَّاهُ لأزْهَرْ 6

فَاُجِنُّ بِهِ فِي اللَّيْلِ إذَا يَغْشَي وَالصُّبْحِ إذَا أسْفَرْ 7

إرْحَمْ أرِقاً لَوْلَمْ تَمْرَضْ بِنُعَاسِ جُفُونِكَ لَمْ يَسْهَرْ 8

تَبْيَضُّ لِهِجْرِكَ عَيْنَاهُ حَزَناً وَ مَدَامِعُهُ تَحْمَرّ 9

يَالَلْعُشَّاقِ لِمَفْتُونٍ بِهَوَا رَشَاءٍ أحْوَي أحْمَرْ 10

إنْ يَبْدُلِذِي طَرَبٍ غَنَّي أَوْلاَحَ لِذِي نُسُكٍ كَبَّرْ 11

آمَنْتُ هَوًي بِنُبُوَتِهِ وَ بِعَيْنَيْهِ سِحْرٌ يُؤْثَرْ 12

أصْفَيْتُ الْوُدَّ لِذِي مَلَلٍ عَيْشِي بِقَطِيعَتِهِ كَدَّرْ 13

يَا مَنْ قَدْ آثَرَ هِجْرَانِي وَ عَلَيَّ بِلُقْيَاهُ اسْتَأثَرْ 14

أقْسَمْتُ عَلَيْكَ بِمَا أوْلَتْكَ النَّظْرَهَ مِنْ حُسْنِ الْمَنْظَرْ 15

وَ بِوَجْهِكَ إذْيَحْمَرُّ حَياً وَ بوَجْهِ مُحِبِّكَ إذْيصْفَرْ 16

وَ بِلُؤْلُؤَ مَبْسَمِكَ الْمَنْظُومْ وَلُؤلُؤ دَمْعِيَ إذْيُنْثَرْ 17

أنْ تَتْرُكَ هَذَا الْهَجْرَ فَلَيْسَ يَلِيقُ بِمِثْلِيِ أنْ يُهْجَرْ 18

فَأجِلِ الاقْدَاحَ بِصَرْفِ الرَّاحِ عَسَي الافرَاحُ بِهَا تُنْشَرْ 19

وَأشْغِلْ يُمْنَاكَ بِصَبَّ الْكَأْ سِ وَخَلَّ يُسْرَاكَ لِلْمَزْهَرْ 20

فَدَمُ الْعُنْقُودِ وَلَحْنُ الْعُودِ يُعِيدُ الْخَيْرَ وَ يَنْفَي الشَّرْ 21

بَكَّرْ لِلسُّكْرِ قُبَيْلَ الْفَجْرِ فَصَفْوُ الدَّهْرِ لِمَنْ بَكَّرْ 22

هَذَا عَمَلِي فَاسْلُلكْ سُبُلِي إنْ كُنْتَ تَقِرُّ عَلَي الْمُنْكَرْ 23

فَلَقَدْ أسْرَفْتُ وَ مَا أسْلَفْتُ لِنَفْسِي مَافِيهِ أعْذَرْ 24

سودت صحيفه اعمالي و وكلات الامرالي حيدر 25

هو كهفي من نوب الدّنيا و شفيعي في يوم المحشر 26

قد تمّت لي بولايته نعم جمّت عن ان تشكر 27

لا صيب بها الحظ الاوفي واخصّص بالسّهم الاوفر 28

بالحفظ من النار الكبري و الأمن من الفزع الاكبر 29

هل يمنعني و هو الساقي ان اشرب من حوض الكوثر 30

ام يطردني عن مائده وضعت للقانع و المعتر 31

يا من قد انكر من آيات ابا حسن مالا ينكر 32

ان كنت لجهلك بالايام حجدت مقام ابي شبر 33

فاسأل بدراً واسال احدا وسل الاحزاب وسل خيبر 34

مَنْ دَبَّرَ فِيهَا الْأمْرَ وَ مَنْ أرْدَي الْأبْطَالَ وَ مَنْ دَمَّرْ 35

مَنْ هَدَّ حُصُونَ الشِّرْكِ وَ مَنْ شَادَ الاسْلاَمَ وَ مَنْ عَمَّرْ 36

مَنْ قَدَّمَهُ طه وَ عَلَي أهْلِ الْإيمَانِ لَهُ أمَّرْ 37

قَاسَوْكَ أبَاحَسَنٍ بِسِوَاكَ وَهَلْ بَالطَّوْدِ يُقَاسُ الذَّرّْ 38

أنَّي سَاوَوْكَ بِمَنْ نَاوَوْكَ وَهَلْ سَاوَوْانَعْلَيْ قَنْبَرْ 39

مَنْ غَيْرُكَ مَنْ يُدْعَي لِلْحَرْبِ وَللْمِحْرَابِ وَللْمِنْبَرْ 40

أفْعَالُ الْخَيْرِ إذَا انْتَشَرتْ فِي النَّاسِ فَأنْتَ لَهَا مَصْدَرْ 41

وَإذَا ذُكِرَ الْمَعْروفُ فَمَا لِسِوَاكَ بِهِ شَيُ يُذْكَرْ 42

أحْيَيْتَ الدَّينَ بِأبْيَضَ قَدْ أوْدَعْتَ بِهِ الْمَوْتَ الْأحْمَرْ 43

قُطْباً لِلْحَرْبِ يُدِيرُ الضَّرْبَ وَ يَجْلُو الْكَرْبَ بِيَوْمِ الْكَرّ 44

فَاصْدَعْ بِالْأمْرِ فَنَاصِرُكَ التَّبَّارُ البَّتَّارُ وَشَانِئُكَ الْأبْتَرْ 45

لَوْلَمْ تُؤمَرْ بِالصَّبْرَ وَ كَظْمِ الْغَيْظِ وَلَيْتَكَ لَمْ تُؤَمَرْ 46

مَانَالَ الْأمْرَ أخُوتَيْمٍ وَلاَ تَنَاوَلَهُ مِنْهُ حَبْتَرْ 47

مَا آلَ الْأمْرُ إلَي التَّحْكِيمِ وَ زَاَيَلَ مَوْقِفَهُ الْأشْتَرْ 47

لَكِنَّ أعْرَاضَ الْعَاجِل مَا عَلِقَتْ بِرِدَائِكَ يَا جَوْهَرْ48

أنْتَ الْمُهْتَمُّ بِحِفْظِ الدَّينِ وَ غَيْرُكَ بِالدُّنْيَا تَغْتَرّ 49

أفْعَالُكَ مَا كَانَتْ فِيهَا إلَّا ذِكْرَي لِمَنِ اذَّكَّرْ 50

حُجَجاً ألْزَمْتَ بِهَا الْخُضَمآءَ وَ تَبْصِرَهً لِمَنِ اسْتَبْصَرْ 51

آيَاتُ جَلاَلِكَ لاَ تُحْصَي وَ صِفَاتُ كَمَالِكَ لاَ تُحْصَرْ 52

مَنْ طَوَّلَ فِيكَ مَدَائِحَهُ عَنْ أدْنَي وَاجِبِهَا قَصَّرْ 53

فَاقْبَلْ يَا كَعْبَهَ آمَالِي مِنْ هَدْيِ مَدِيحِيِ مَا اسْتَيْسَرْ 54

1_ اين دندان هاي پيشين توست كه جدا جدا شده، و به طور منظّم قسمت شده است، يا آنكه گوهري است نهاده شده؟! و اين آب دهان مكيده شدة تو، شراب پاك و خالص است، و يا آنكه شكرّ شيرين است؟!

2_ در وصف دندان هاي پيش تو، آفريدگارش آنرا چشمة كوثر خوانده، و آية انا اعطيناك الكوثر را نازل فرمود:

3_ و اينكه بر روي گونه تو، و در روي چهرة توست خالي است كه گذاشته شده، و يا آنكه مشكي است كه با آن، گل سرخ را نقطه گذاري كرده اي؟!

4- يا آنكه آن خال بر روي آن گونه، تو گوئي عودي است كه در مجمرة آتش نهاده اي؟!

5_ در شگفتم كه چگونه از آن مجمرة آتش، پيوسته لهب و شعله از جمره و سرخي هاي آتشش ساطع است، ولي معذلك آن قطعه عطر عنبري كه در آن نهاده شده است محترق نمي شود و گداخته نمي گردد؟

6_ أي، آن كسي كه با گيسوان آويخته شده از دو بنا گوش، در اطراف سيماي درخشان و چهرة تابناك كه همچون سپيدة صبح نوراني است، بر من ظاهر و آشكار شدي.

7_ پس به سبب آن گيسوان است كه در شب تار كه جهان را مي پوشاند من مختفي مي شوم؛ و با آن چهرة رخشان است كه در سپيدة صبح چون نقاب و پرده از رخ بر مي دارد نمايان مي شوم.

8_ ترّحم آور بر مريضي كه از چشمان خمار آلودة تو، شب را تا به صبح بيدار مانده است؛ و اگر هر آينه آن چشمان فتّان و جاودي تو نبود مريض نمي شد.

9_ از غصّه و اندوهي كه از هجران تو بر او وارد شده است دو چشمانش نابينا و سفيد رنگ، و مجاري اشك در آن چشمان، قرمز رنگ شده است.

10_ اي، جماعت عاشقان بيائيد و به فرياد اين من مجنون و ديوانه برسيد، كه در عشق بچّه آهوي قرمز رنگي كه قرمز آن به سياهي مي زند، گرفتار آمده است!

11_ كه (از فرط حسن و جمال) اگر براي شخصي كه مشغول طرب است ظاهر شود، به رقص آيد و آواز سر دهد. اگر براي شخصي كه مشغول عبادت و توجّه به خداست نمايان گردد صداي الله اكبرش بلند شود.

12_ من از روي فرط عشق و محبّت به او، به نبوّت او ايمان آوردم در حالي كه سحر و جادوي قوي و برگزيده از دو چشم او ظاهر بود.

13_ من مراتب محبت و عشق خود را براي كسي كه در او حال ضجرت و ملامت پديدار شده است پاك و خالص گردانيدم؛ او عيش مرا به فراق و بريدن از ما، تيره و مكدر ساخت.

14_ أي كسي كه هجران و دوري مرا از خودت در نظر گرفته و اختيار كرده اي، و در ملاقات و زيارت خود غير مرا بر من بر گزيده و انتخاب نموده اي،

15_ سوگند ياد مي كنم بر تو به آن زيبائي رخسار و حسن منظري كه به تو هيئت زيبا و چشم انداز نيكو داده است؛

16_ و سوگند به چهره و سيماي تو در آن زماني كه از شرم و حيا سرخ مي شد؛ و به چره و سيماي دوست تو در آن زماني كه زرد مي شد؛

17_ و سوگند به لؤ لو دندان پيشين تو كه به يك رشته در آمده؛ و به لؤلؤ اشك سرازير من در آن زماني كه بر چهره ام مي ريزد و پخش مي شود؛

18_ اينكه دست از اين اعراض و دوري باز داري! و اين هجران را ترك كني! زيرا كه سزاوار همچو مني نيست كه مهجور گردد.

19_ پس قدح ها را براي نوشيدن شراب به گردش در آور، كه اميد است اين قدح ها سرور و شادماني انتشار يابد.

20_ دست راست خود را براي ريختن شراب در كاسه نگهدار؛ و دست چپ خود را براي نواختن عود و به صدا در آوردن تار به كار انداز.

21_ زيرا كه خون سرخ خوشة انگور و صداي دلنواز عود خير و خوبي مي آورد، و شرّ و بدي را مي برد.

22_ قدري قبل از طلوع صبح صادق، براي مستي بر خيز و بر مستي بشتاب! زيرا كه خالصها و برگزيده هاي روزگار براي كسي است كه سحر خيز باشد.

23_ اينست عمل من! پس تو هم اگر از كساني هستي كه در كارهاي منكر ثابت قدم مي باشي از همين راههائي كه من رفته ام برو، و در اين مسالك گام بردار!

24_ پس حقّاً من در كارهاي خود زياده روي و اسراف كرده ام و براي خود چيزي از پيش نفرستاده ام كه در آن براي من ماية عذري باشد.

25_ من نامة اعمال خود را سياه كرده ام، و ليكن امر خود را به حيدر واگذار نموده ام.

26_ اوست پناهگاه من در نوائب و مصائب دنيا، و اوست شفيع من در روز رستاخيز.

27_ در پرتو ولايت او نعمت هاي فراواني به من ارزاني شده است كه از شكر و سپاس برتر است.

28_ براي آنكه در اثر آن نعمت هاي ولائي، من به نصيب فراوانتر برسم، و به سهمية بيشتري اختصاص يابم.

29_ در مصونيّت از بزرگترين آتش هاي قيامت، و امان از بزرگترين فزع و دهشت روز باز پسين.

30_ آيا مي شود او مرا از آشاميدن آب حوض كوثر منع كند، در حالي كه او ساقي كوثر است.

31_ آيا مي شود او مرا از سفره أي، كه براي مسكين سائل متذلّل و براي هر مسكين غي رسائل گسترده شده است، جلوگيري نمايد؟

32_ أي، كسي كه تو درباره ابوالحسن انكار آيات و شواهدي را مي نمائي كه ابداً قابل انكار نيست!

33_ اگر تو از روي جهل به تاريخ وقايع و حوادث روزگار، مقام ابوشبر (علي) را انكار مي كني!

34_ پس دربارة مقام و منزلت او از بدر سؤال كن! و از احد سؤال كن! و از احزاب بپرس! و از خيبر بپرس!

35_ چه كسي در اين وقايع و جنگ ها تدبير امور را نمود؟ و چه كسي شجاعان روزگار را به زمين انداخت؟ و چه كسي آنان را هلاك كرد و به ديار عدم و نيستي فرستاد؟

36_ چه كسي قلعه هاي مستحكم شرك و كفر را واژگون ساخته و فرو ريخت؟ و چه كسي كاخ اسلام را مشيّد و بلند و رفيع نمود؟ و چه كسي اسلام را آباد كرد، و حيات بخشيد؟

37_ چه كسي او را حضرت طه (رسول خدا) بر همة مردم مقدّم داشت؟ و او را بر جميع اهل ايمان امير و سيّد و سالار نمود؟

38_ أي، ابوالحسن تو را با غير تو مقايسه كردند؛ مگر مي شود كوه را با ذرّه مقايسه كرد؟

39_ چگونه تو را با كساني كه با تو دشمني كردند و در مقابل تو قرار گرفتند مساوي و برابر شمردند؟ و آيا چنين منزلتي را دارند كه با دو لنگة نعلين قنبر: غلام تو برابر شوند.

40_ چه كسي غير از تو بود كه هم براي جنگ و محاربة، و هم براي عبادت و محراب، و هم براي منبر و خطابه خوانده شود و برگزيده گردد؟

41_ چون تمام كارهاي معروف و شايسته در ميان مردم انتشار يابد از تو سرچشمه گرفته است، و مصدر و مولّد آن تو بودي!

42_ و چون تمام كارهاي نيكو را نام ببرند، همه اش براي توست! و براي غير تو چيز قابل ذكري نيست!

43_ دين خدا را زنده كردي با شمشير برّاني كه مرگ سرخ را در آن به وديعت نهفته بودي!

44_ شمشير تو قطب مدار جنگ بود، كه براي زدن و بريدن و جدا كردن پيوسته در دوران و گردش بود؛ و در روز حمله، غصه و اندوه را مي زدود.

45_ پس با صداي بلند اعلان به امر خود كن! چون ياري كنندة تو اينكه هلاك كنندة و برنده و كوبنده و قطع كننده است؛ و مذمت كنندة تو مقطوع الذنب و دم بريده است.

46_ چنانچه تو مأمور به صبر و شكيبائي و فرو نشاندن خشم و غضب نبودي! و ايكاش كه مأمور نبودي!

47_ به امر ولايت بر مردم و خلافت، ابوتيم (ابوبكر) نائل نمي شد و سپس حبتر (عمر) به ويلايت از ناحية او نمي رسيد.

47_ (نسخه بدل) پس مآل و بازگشت امر به تحكيم حكمين منتهي نمي شد؛ و مالك اشتر از موقف خود در نبرد مفارقت نمي نمود.

48_ و ليكن اعراض و طواري اين دنياي عاجل، به رداي تو نچسبيد و تعلق نگرفت، أي نادره جوهر عالم وجود!

49_ تو يگانه فردي بودي كه براي دين خدا اهتمام نمودي! و غير تو به دنيا مغرور شد!

50_ هيچيك از افعال و كردار تو نيست مگر آنكه براي افراد متذكر و حق جو، موجب تذكر و يادآوري شود.

51_ آن افعال حجّت هائي است كه با آن دشمنان را ملزم كرده أي! و موجب بيداري و هشياري است براي كساني كه مستبصر باشند.

52_ نشانه هاي جلال و آيات عظمت تو به شمارش در نمي آيد! و صفات كمال تو نيز قابل شمردن نيست!

53_ كسي كه درباره تو مديحه هاي خود را طولاني كند و سخن به درازا كشاند، باز هم از عهدة اداء حقّ واجب كوچك ترين مدايح تو كوتاهي كرده است!

54_ پس اي، كعبة آمال من بپذير از مدائح من اين مقدار مختصر و ميسوري را كه به عنوان قرباني خود به پيشگاه تو هديه آورده ام».

بازگشت به فهرست

بحث‌ دربارة‌ قصيدة‌ كوثريّة‌؛ و ختم‌ اين‌ مجلّد
اقول: آنچه در السنه فضلآء معروف است كه تمام اين قصيده دربارة امير المؤمنين (ع) است، و از بيت اولك امفلج ثغرك ام جوهر خطاب به آنحضرت است، در نزد حقير تمام نيست؛ و شواهد بر آن بسيار است: اولاً همه رسول الله را مفلج الأسنان شمرده اند يعني دندان هاي پيشين آنحضرت بهم متّصل نبوده و با هم فاصله داشته است. ثانياً در بيت دوم: إنَّا أعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَر دربارة حضرت رسول الله است.

ثالثاً در بيت دوازدهم مي گويد: آمَنْتُ هَوْي بِنُبُوَّتِهِ، و معلوم است كه نبوّت از رسول الله بوده است.

رابعاً در بيت شانزدهم مي گويد: وَبِوَجْهِكَ إذْيَحْمَرّ، و اين سرخ شدن رو و چهره را از روي حيا و شرم از احوال رسول الله شمرده اند: و هو رجل حيي. و همچنين ساير ابيات همه به رسول خدا انسب است.

شاعر اين قصيده را دربارة رسول خدا (ص) ادامه مي دهد تا مي رسد به بيت بيست و پنجم: سودت صيحفه اعمالي و وكلت الامر الي حيدر. از اينجا تا آخر قصيده را دربارة امير المؤمنين (ع) سروده است. الحق نغز و جالب سروده است.

گويند كه به واسطة سرودن اين قصيده، در مسابقاتي كه دربارة سرودن اشعار درباره امير المؤمنين (ع) در عراق صورت گرفت، برنده شد و جايزة و سبق را دريافت كرد، وَ لِكُلَّ بَيْتٍ بَيْتٌ فِي الْجَنَّهِ. رَحِمَهُ اللهُ رَحْمَهً وَاسِعَهً وَ حَشَرَهُ مَعَ مَوَالِيهِ بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ.

ابن عساكر با سند متصل خود از عمار دهني از ابو فاخته روايت كرده است كه: أقْبَلَ عَلِيٌّ وَ عُمَرُ جَالِسٌ فِي مَجْلِسِهِ؛ فَلَمَّا رَاهُ عُمَرُ تَضَعْضَعَ وَ تَوَاضَعَ وَ تَوَسَّعَ لَهُ فِي الْمَجْلِسِ. فَلَمَّا قَامَ عَلِيٌّ قال بعض القوم: يا اميرالمؤمنين! إنَّكَ تَصْنَعُ بِعَليَّ صَنِيعاً مَا تَصْنَعُهُ بِاحَدٍ منْ اصْحَابِ مُحَمَّدٍ! قَالَ عُمَرُ: وَ مَارَايْتَنِي أصْنَعُ بِهِ؟! قَالَ: رَايْتُكَ كُلَّمَا رَايْتَهُ تَضَعْضَعَتَ وَ تَواضَعْتَ وَ أوْسَعْتَ حَتَّي يَجْلِسَ! قَالَ: وَ مَا يَمْنَغُنِي وَاللَهِ إنَّهُ لَمَوْلاَيَ وَ مَوْليَ كُلَّ مُؤمنٍ. [388]

«علي بن ابيطالب وارد شد در حالي كه عمر در مجلس خود نشسته بود؛ همينكه عمر چشمش به او افتاد خود را به حال تذلّل و خشوع در آورد و تواضع كرد و براي او جاباز كرد. چون علي از مجلس برخاست، بعض از قوم گفتند: أي، امير مؤمنان! ما مي بينيم كه تو با علي رفتاري مي كني كه با احدي ا اصحاب محمّد نمي كني! عمر گفت: چه رفتاري را ديدي كه من نسبت به او كردم؟! گفت: من تو را ديده ام كه هر وقت او را ديده أي، خشوع و خضوع نموده أي، و تواضع كرده أي، و براي او در مجلس براي نشستن جا باز كرده أي! عمر گفت: چه چيز موجب مي شود كه من اينگونه رفتار را نكنم؟ سوگند به خدا كه او مولاي من و مولاي هر فرد مؤمني است».

و در كتاب «فتوحات اسلاميّه» آورده است كه: يكبار عليّ بن ابيطالب بر عليه يك مرد اعرابي حكمي كرد، و آن مرد عرب به حكم او راضي نشد؛ عمر گريبان او را گرفت و به او گفت: و يلك انه مولاك و مولي كل مومن و مومنه. [389]

«اي، واي بر تو! او مولاي تو و مولاي هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه اي، است»!

و طبراني تخريج كرده است كه: به عمر گفتند: إنَّكَ تَصْنَعُ بِعَلِيٍّ – ايْ، مِنَ التَّعْظِيِم _شَيْئاًلاَ تَصْنَعُ مَعَ أحَدٍ مِنْ أصْحَابِ النَّبِيِّ (ص)! فَقَالَ: إنَّهُ مَوْلاَيَ. [390]

«تو از جهت تعظيم و توقير با علي كاري مي كني كه با هيچيك از صحابة رسول خدا نمي كني! عمر گفت: به جهت آنكه او مولاي من است